" تا حالا این جا بودی قبلا؟ " هری از اون هلف پرسید درحالی که کمکش میکرد تا روی سقف مغازه کافه ترک شده بره
" روی سقف؟ " اون(دختر) پرسید، سرگرم کننده بود." نه "
خندید، سرشو تکون داد، بازوهاش رو دور شونه اون پیچوند و بالاتنه اش رو بالای سقف کشید." نه، منظورم مغازه کافه است. قبل از اینکه که چند سال پیش بسته بشه. "
اون(دختر) اه نرمی کشید وقتی که پاهاش آسفالت سقف رو لمس کردن. حواسش رو جمع کرد تا تعادلش رو حفظ کنه.
بازوی اون(پسر) ولش کرد و رفت کنار، به تاریکی بیروح بیرون از لبه ساختمون خیره شد.
" من یه بار اینجا بودم، فک کنم. من واقعا زیاد نمیتونم برم بیرون." اون(دختر) خیره شد، لب پایینش رو گاز گرفت.
" این واقعا برای من امن نیست برم بیرون. "
هری برای چند ثانیه ساکت موند. با دقت روی لبه ساختمون راه میرفت، به تاریکی نگاه میکرد. دستاش رفتن طرف جیبش.یه فندک کوچیک رو کشید بیرون، و سیگار. الست بادقت اونو نگاه کرد، کنجکاو بود.
" نمیدونستم سیگار میکشی. " اون سریع گفت. زمین رو نگاه کرد درحالی که روی لبه نشست و پاهاش رو آویزون کرد.
اون بالافاصله جواب نداد. بجاش، کنارش نشست و پاهاش رو انداخت پایین.
" معمولا نمیکشم"آروم توضیح داد." فقط وقتایی که توی مودم. این مثل یه عادت یا چیزی نیست. " اون از خودش دفاع کرد. سیگار رو روشن کرد و بین 2 لباش گذاشت.
السا سرشو تکون داد اما جواب نداد. اون هیچموقع بوی تنباکوی سوخته رو به هیچ وجه دوست نداشت. اما اون باور داشت که این بخاطر طبیعت درونشه تا مهربون و باملاحظه باشه با بقیه، پس جلوی خودش رو گرفت تا هری احساس ناراحتی نکنه.
بالاخره، هری حرف زد، سعی میکرد گفتو گوشون رو از جایی که قطع کرده بودن شروع کنن." تو گفتی که این واقعا برات امن نبوده بری بیرون؟ چرا؟ "
یه بار دگ، هری جواب سوال خودش رو میدونست، اما السا اینو نمیدونست.
اون بهش لبخند زد،ولی چیزی که هری دید فقط درد بود." بخاطر کسی که هستم."
" یه هلف " هری گفت، چشماش برای اون مو پلاتینیومی برق زدن. منتظر تایید کردن از طرف السا بود درحالی که یه بار دگ دود سیگار رو توی ریه هاش برد.
السا آورم سرشو تکون داد، به یه طرف دگ نگاه کرد" اره "
" چرا امن نیست؟ " یه بار دگ ازش پرسید.چشمای سبزش مشتاق بودن، انگار که هیچ جزئیاتی رو نمیخوان از دست بدن. برای با دوم هری جواب این سوالم میدونست اما میخواست بدونه که هلف برای گفتن چی داره.
اون برای چند لحظه مکث کرد، نفس عمیقی کشید." تاحالا چیزی درباره دلال های خون شنیدی؟ "
YOU ARE READING
insatiable (Persian Translation)
Fanfiction"من قراره بدنت رو ببرم."اون (پسر) مقابل پوست گردن اون(دختر)زمزمه کرد.نفسای خیلی داغش معلوم نبود از کجا میاد. "این جا"انگشت اشاره و انگشت وسطش رو از روی پوست اون(دختر) به طرف جایی که گردن و فک اون به هم وصل میشد میکشید.دقیقا روی شاهرگش! "و این جا!"دس...