روزی شیخ هرولد (لاو نا فی روحه) 3 عمامه را به مرید خویش واگذار کردی تا به فروش رساندی ، مرید عمامه ها را بر سه نفر به سی چوغ فروختنی شیخ که این را شنفت همی خشتک مرید بر سر وی کشیدندی و گفت ای بی چشم و رو از چه روی عمامه های 25 چوغی را به 30 چوغ فروختی ؟
مرید که اوضاع را تنگ دید گفت یا شیخ رخصتی ده تا 5 چوغ را برگردانم ، شیخ هرولد بگفتا رخصت ...
مرید نابکار 2 چوغ را پی چاندی و به هر مشتری 1 چوغ دادی وسپس پیش خود اندیشیدی که با این حساب آن مریدان نفری 9 چوغ و جمعا 27 چوغ پرداختی 2 چوغ هم که پیش من است پس می شود 29 چوغ پس آن یک چوغ دیگر کجاست ، در همین فکرها بودی که ناگهان شیخ دری ررینگ کنان از پشت سر مرید ظاهر و به سرعت برق دست در خشتک فرو کردی و یک چوغ بیرون کشید و گفت اینجاست مرید که همی کُپ کرده بود گفت براستی ای شیخ هرولد تو بزرگترین پیچانندگانی سپس خشتک درید و به کرات ریست شد !
***
منبع عکس شیخ هم رو خود عکسه ؛)
YOU ARE READING
خندیدن به سبک وان دی
Humorاین کتاب اولین تجربه ی من در زمینه ی طنز پردازی هست که تمام محتویات کتاب طرفا جنبه ی طنز دارند.همچنین این کتاب شامل حکایات شیخ هرولد، شعر های طنز در زمینه وان دی و صفات بارز و...می باشد . امیدوارم که بخونید و لذت ببرید :) ''مرا عهدی است با جانان که...