داستان از نگاه هری
یه قرص میتونه کاری کنه که اون کس دیگه ای باشه...
اما هیچکدوم از دارو های جهان باعث نمیشه اون از خودش نجات پیدا کنه...
دهان اون شکافی خالی بود...
اون منتظر سقوط بود...
مثل پولایرود ازش خون میرفت...
همه ی توانش رو از دست داد...نور افتاب روی صورتم افتاده بود و باعث شد بیدار بشم به ساعت نگاه کردم ساعت ۹ صبح بود دیگه خوابیدن بی فایده بود سر جام نشستم و به دیوار تکیه دادم بازم هیچ کدوم از خوابامو به یاد نمیارم شاید هم اصلا خواب ندیدم... اره حتما همینه!!!
_اگه از نظر علمی ثابت نشده بود که همه ی ادما روح دارن اون موقع مطمئن میشدم که چیزی به نام روح ندارم😐خدایا من که نمیدونم لااقل تو بگو روح من شبا کدوم قبرستونی میره؟!
با تموم شدن جمله ام یهو مامان در اتاقو باز کرد مشکوک به نظر میرسید به اتاق یه نگاهی انداخت و گفت:
مامان:با کی حرف میزدی؟
_با خودم
مامان:مطمئنی؟!
_اره. شما پشت در بودی؟😒
مامان:نه فقط اومدم بیدارت کنم که دیدم بیدار بیا پایین صبحونه بخور
_باشه
مامان قبل از اینکه بره یه نگاه دیگه ای به اتاق کرد و رفت
دیگه به این حرکات مامان عادت کردم اوایل خیلی رو اعصاب بود ولی الان برام عادی شده
رختخوابمو جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم
به محض خروج دنیل رو دیدم (پ.ن: دنیل تو فف خواهر هریه)
اولین بدشانسیه امروز!دنیل:علیک سلام نمیخوای صبحونه بخوری جناب؟😏
_با اجازت دارم میرم دست به اب😐نمیدونم چرا امروز همه نگران صبحونه خوردن منن😑
دنیل: از بس که مهمی!هنوز یاد نگرفتی اول صبح به همه سلام کنی؟
_چه سلامی؟!همین دیشب همدیگرو دیدیم😐البته متاسفانه😒حالا اگه اجازه بدی من برم داره میریزه
دنیل:واقعا که خیلی بی تربیتی😑
نمیدونم چرا دنیل اینقدر دوس داره با من بحث کنه
پنج سال ازم کوچیک تره اما همش برای من خانم بزرگ بازی در میاره😒
بعد از اینکه از دستشویی اومدم رفتم سمت حال
همیشه مامانم اونجا سفره میندازه چون پدر گرامی عادت دارن جلوی تلویزیون غذا میل کنن😒
با اینکه به نظر من سلام صبح کار چرتیه ولی باید به بابا سلام کرد چون خیلی رو کلمه ی "سلام" حساسه
کنار سفره نشستم و به بابا سلام کردم
دنیل با حالت طعنه امیزی به من گفتدنیل:تو دیشب بابا رو ندیدی؟
باز این پارازیت ول کرد
_به تو ربطی نداره😒مامان برای من چایی بریز باید زود برم
مامان:کجا؟!
_جایی کار دارم
مامان:میخوای بری دانشگاه؟
_نه امروز کلاس ندارم
بابا درحالی که چشم از تلویزیون برنمیداشت گفت
بابا:حتما میخواد بره پیش رفقا ی اوباش
ترجیح دادم جواب ندم تعجب هم نداره کلا بابا اگه به من گیر نده شب خوابش نمیبره😑
بابا:اون یکی دخترم چرا نمیاد صبحونه بخوره؟😊
مامان گفت:دیشب تا دیروقت داشت درس میخوند
بعد با صدای بلند گفت:جماااااا مامان بیا صبحونه بخور
جما سه سال از من کوچیک تره و پزشکی میخونه برای همین من به چشم بابا و مامان نمیام و منو ریز میبینن البته از شانس بد من برعکس همه ی خانواده ها که پسر دوستن خانواده ی ما دختردوستن
_______________________________________
Nazaretoon chi bood ??
Plz like and comment😐❤
YOU ARE READING
bad boys
Horrorقسمتی از داستان با احتیاط بهشون نزدیک شدم.دوست داشتم بدون اینکه متوجه ام بشن چهره هاشون رو ببینم.با دقت نگاه کردم و دیدم شبیه به انسان های عادی نیستن.پوست سیاهی داشتن و موهاشون مثل دم اسب بود و چشم هاشون می درخشید و ناخن هاشون مثل داس دراز بود. بع...