قبل از اینکه برم پیش بقیه یه سری رفتم تو اتاق جما و دنیل البته قبلش در زدم و با اجازه ی اونا رفتم تو جما و جسیکا دختر عمم تو اتاق بودن. جسیکا هم سن جماست ولی از نظر وزن دو برابر جماس
_یه سوال برام پیش اومده،گفتم قبل از اینکه مهمونا بیان بپرسم واقعا این همه مهمون برای یک خواستگاری ساده لازم بود؟
جسیکا: اخه احتمالا اخرش بزن و برقص باشه
_من فکر کردم برای صحبت های اولیه میان
جسیکا: اونا جواب مثبت رو گرفتن چون دایی قردا میخواد بره سرویس و چند روز نباشه گفتن یه جشن کوچولو بگیرن
_مطمئنم اخرین نفریم که الان فهمیدم...😔(پ.ن:نبینم ناراحتی شمارو من😍😍)
دیگه منتظر جواب نموندم و از اتاق زدم بیرون.
ساعت نزدیک هفت و نیم بود که صدای زنگ در اومد یهو همه هول و ولا افتادن انگار پیف پاف زدن به لونه ی مورچه😐جوونا رفتن تو اتاق منه بدبخت
عمو هم رفت درو شخصا باز کنه چند ثانیه بعد خانواده ی داماد یکی یکی اومدن تو اونا هم بدتر از ما قشون کشی کرده بودن فکر کنم هرکی دم دستشون بود رو اورده بودن
یکی یه دسته گل داد به جما فهمیدم اون داماده
بعد چند ثانیه لیام اومد و با من سلام کرد خیلی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من زیاد محلش نمیذاشتم (پ.ن: چراااا؟؟ از خداتم باشه😑😒)
بعد از کلی سلام و تعارف های الکی دستور صادر شد که جما بره چایی بریزه
بابای لیام یکراست رفت سر اصل مطلب و حرف مهریه و اینابابا هم روشن فکر بازیاش گل کرد و گفت: هرچی جما بگه نظر منم همونه
جما : هرچه خودتون صلاح میدونید(پ.ن: یعنی هر غلطی میخواین بکنین😐به زبون خودمون گفتم)
بعد از کلی چونه زدن قرار شد یک قطعه زمین و چهارده تا سکه بشه مهریه
من دیگه نتونستم طاقت بیارم یه جوری که همه بشنون گفتم_ببخشید،بخشید😐یه لحظه اجازه بدین
همه ساکت شدن و زل زدن به من قیافه ی لیام دیدنی شده بود فکر کرد میخوام کارشو خراب کنم بابا هم که کپ کرده بود
دیگه باید جدی میشدم چون پای خواهرم درمیون بود(پ.ن:من قربون تو اون غیرتت بشم)_من فکر میکنم خیلی زود سر و ته قضیه ی مهریه رو هم اوردین پای یه عمر زندگی درمیونه اگه چند روز دیگه همین اقا لیام چهارده تا سکه گذاشت کف دست خواهرم بعد گفت به سلامت اونوقت چی؟ البته من که به خواهر خودم شک ندارم و مطمئنم که بهترین دختریه که تو عمرم دیدم فقط از پسر شما میترسم(پ.ن:هری جان ریدی به لیام که😐)
نظر من اینه سیصد تا سکه برای مهریه بدین😏
بابای لیام ترش کرد ولی تا میخواست چیزی بگه لیام گفتلیام: باشه قبوله
مامان لیام با علم و اشاره میخواست به لیام بفهمه که قبول نکنه ولی لیام بهش توجه نکرد از این کار لیام خوشم اومد😏
بابا و مامان هم خوشحال شدن ولی خوشحالیشونیشون رو پنهون میکردن حق هم داشتن.باید از خداشون باشه که من حرف زدم اخه خودشون زبون حرف زدنو ندارن😐
YOU ARE READING
bad boys
Horrorقسمتی از داستان با احتیاط بهشون نزدیک شدم.دوست داشتم بدون اینکه متوجه ام بشن چهره هاشون رو ببینم.با دقت نگاه کردم و دیدم شبیه به انسان های عادی نیستن.پوست سیاهی داشتن و موهاشون مثل دم اسب بود و چشم هاشون می درخشید و ناخن هاشون مثل داس دراز بود. بع...