فلورانس
يكي از چشمامو بستم و به دور ترين نقطه اي كه ميتونستم نگاه كردم . اين خيلي اشكار بود كه چشمام ضعيف شده بودن فقط من نميخواستم زير بار اين برم كه يه چيز ِ اضافرو روي صورتم تحمل كنم . كمي از قهوه ام نوشيدم و دوباره نگاه كردم . تار ِ تار .در خونه باز شد و بلافاصله ايزابلا با صداي بلندش كه من ازش متنفر بودم گفت "هنوز صبحانه اماده نكردي ؟"
سرم و تكون دادم و باز نگاه كردم . "امروز روزِ زوجِ" بهش يه دستي زدم ."امروز چهارشنبست ؟ خداي من ورزشمو از دست دادم "
"اهوم"
همون جور كه كش موهاشو باز ميكرد به سمت اتاق رفت "صبحانه ي فردا با من قول ميدم ..من الان بايد برم دانشگاه به كلاس ورزش كه نرسيدم "
"قبوله "
صداي در و شنيدم و نفس راحت كشيدم .
ليوان قهومو پر كردم و پنجره هارو باز كردم روي مبل نشستم و به فكر فرو رفتم .من اينجا چيكار ميكنم ؟ من چي ميخوام ؟ اين سواليه كه روزي بيست بار از خودم ميپرسم و بعد از خودخوري و نوشخوار كردن ذهنم به هيچي نميرسم جز يه افسردگي و انرژي ِ منفي كه تمام انرژي ِ روزم و ميگيره .راستش و بخواين من هفته اي يك بار دفتر ِ خاطره ي روزانه ميخرم ولي تا اخر هفته اون توي سطل اشغاله يا سوخته شده يا ريز ريز شده و بعد از دوروز من دوباره دفترِ جديدي و ميگيرم و اون داستان دوباره و دوباره تكرار ميشه .
دو سه بارم سعي كردم كه به روانشناس مراجعه كنم ولي اونا فقط حرفاي الكي به من زدن كه ذهنم و درگير تر ميكرد .
توي ذهنم هزاران بار براي روزم برنامه ميريختم ولي هيچي به هيچي بعد از كار و دانشگاه من فقط يه مرده بودم كه بايد ميرفتم تو تخت تا صبح بلند شم تا كاراي تكراري انجام بدم .
من يه ارايشگرم توي كارم خيلي ماهرم اين تنها كاري بود كه از اول زندگيم تونستم درست انجامش بدم . راستش من موقعي كه جوونتر بودم از لحاظ روحي ، نقاشي ميكردم . ولي اون كارم خسته ام كرد . هيچ كس يا چيزي برام جذابيت نداشت .
تنها كسي كه با اخلاقم كنار مياد ايزابلاست ما از بچه گي با هم برنامه ريختيم كه توي كشورِ ديگه اي درس بخونيم . قرار بود كل دنيارو بگرديم . خيلي برنامه ها داشتيم كه فقط اومديم ايتاليا و به هيچ كاري نرسيديم .
ما فقط حرف ميزنيم كل زندگيمون و عمل نميكنيم .
من از شبكه هاي اجتماعيم بيرون اومدم ، ميدونين من ظاهر زندگيِ ادماي اطرافمو ميديدم و غصه ميخوردم . كه چرا پوستم اينجوري نيست چرا هيكلم اينجوري نيست يا چرا پولِ اينو ندارم كه مثلِ ادماي ديگه ژاكت هاي گوچي بپوشم . پس اينم خيلي ناراحتم ميكرد .من يه مدتي فوبيا ي غذا خوردن گرفتم و وزن زيادي از دست دادم اين خيلي زمان برد ولي خيلي اسيب ها به بدنم وارد شد .
درست حدس زدين من ناراحتي اعصاب و افسردگي داشتم . اين حس درست بعد از هيجده سالگي پيش اومد و من تا الان درگيرش بودم .
ايزابلا بيخيال تر از اين حرفا بود . اون همجنسگرا بود و دختراي زيادي و توي تخت مشتركمون به فاك داد . نميخوام وارد جزئيات شم . اون توي دانشگاه مد فلورانس درس هاي استايليست ميخونه و استايليست چندتا از مدل هاي تازه كار ِ . به واسطه ي هنرش اون به خيلي از كشورها سفر كرد كه متاسفانه من از پس هزينه ها برنيومدم و تو خونه موندم و خودمو خوردم .
يك ترم از دانشگاه مرخصي تحصيلي گرفتم و كار كردم . و وقت هاي ازادم و كتاب خوندم و فكر كردم .
از اين جا به بعد چي ميشه ..
YOU ARE READING
Please be naked
Fanfictionشايد گوش دادن به موسيقي موزيك please be naked از بند the 1975 جرقه ي داستان تو ذهن من شد . بهتون پيشنهاد ميكنم براي هر چپتر اين موزيك و گوش كنيد و اگه به داستان فكر ميكنيد و شخصيت سازي ميكنيد تم داستان و ابي سبز در نظر بگيريد . توي ادبيات نمايشي...