chapter 9 - toffifee

2.6K 496 115
                                    


" سلام  به سه تا بیبی کوچولوی من " هری با صدای بلندی گفت.

این خیلی احمقانه س ..از وقتی که مدرسه شو ترک کرد..جمعه ها دیگه براش هیجان خاصی نداشتن...اما الان جمعه ها روزی شده که هری برای یچیزی هیجان داشته باشه‌.

" حواست باشه استایلز ... من کوچولو نیستم " لویی گفت ولی بااین حال لبخند هم زد.

" هستی لو " دوریس گفت.به بالا نگاه کرد که برادرشو ببینه. " کوچک و نرم... مامان همیشه میگه "

ارنی حواسش به این لحظه نبود.‌اون با چشمای گرد شده داشت به اون شکلاتای جدید نگاه میکرد‌.چیزی بود که قبلا ندیده بود. هری با یه لبخند به اون پسر نگاه میکرد.

" خوشمزه بنظر میان مگه نه ؟ " اونا toffifee ان.یچیزی با شکلات و کارامله.میخوای ازش امتحان کنی؟ "

سرشو تکون دادبخاطر امتحان کردن یه طعم جدید هیجان زده بود.

" منم میخام هززی " دوریس گفت‌.

" البته که به دوریس عزیزم هم یدونه میدم! " هری به هرکدومشون یه دونه داد.

" توام یکی میخوای ؟  "

لویی به دستاش (دست هرولد) نگاه کرد ." اره ممنون."

اون لبخند زد و شکلاتو از دست هری گرفت... و البته یکم هم بیشتر طولش داد...

" این خوشمزه س هعیییی "

" بهت که گفتم "

" من یک  جعبه میخوام ! " دوریس داد زد و به لویی برای اجازه گرفتن نگاه کرد.

" باشه بچه ها ولی باید باهم تقسیمش کنین باشه؟ "

اون دوتا سرشون رو تکون دادن و لویی هم به پسر پشت صندوق نگاه کرد.

" دوتا جعبه بده لطفا"

" اما تو بهشون گفتی یک  جعبه ! " هری با گیجی پرسید.و یکمی اخم کرد.

" ولی به این معنی نیست که نمیتونم برای خودم یک جعبه بگیرم بامبی ! "  لویی گفت و جعبه رو از هری گرفت.

" شیرین و چسبنده ‌‌‌.... درست مثل وقتی که بهش ضربه بزنم "

~~~~~~

مرسی که خوندین 💚

sweets (l.s persian translation) [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora