chapter 3 - reese's

3.5K 597 81
                                    


" شما دوتا ، عجله کنید ، فکر کنم قراره بارون بیاد " لویی به بچه ها گفت وقتی داشتن میرفتن تو مغازه.

"هززززززی" دوریس جیغ زد.

"بلههه ؟ "

" میتونیم یکم شکلات داشته باشیم ؟ "

" همممم.... بذار ببینم چه شکلاتایی اینجا داریم... " هری گفت و بسته های شکلات رو دراورد.... " خبب این یکی .... "

زنگی که بالای در اویزون بود به صدا دراومد.این یعنی اینکه یکی وارد مغازه شد.

"فوکیینگ هل ، بهتون گفتم عجله کنید "

" یه پسر هات ، اما خیس ، وارد مغازه شد...اب از لباسا و موهاش میچکید . صورت  خوشگلی داشت اما بنظر عصبانی میومد.

" لوووو " دوقلوها فریاد زدن.

اوه.

" بالاخره تصمیم گرفتین چی میخاین ؟  لویی دست هرکدوم رو تو یه دستش گرفت و اروم به سمت صندوق نزدیک شدن...نزدیک هری ... تا به اون شکلاتا نگاه کنن.

" هَعیییی من twix میخام . پیی یییز "
ارنی مودبانه درخواست کرد و هری بهش اون بسته شکلات رو داد.

 پیی یییز " ارنی مودبانه درخواست کرد و هری بهش اون بسته شکلات رو داد

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.


" و تو ، دوریس ؟ " هری به کوچولوی موقرمز نگاه کرد.

" تو از کجا اسماشونو میدونی  ؟ " برادر بزرگتر با یکمی نگرانی پرسید.

" خب این دوتا مشتری های محبوب من تو روز جمعه ن. " هری گفت و به اون دوتا چشمک زد.
و به لویی هم یه لبخند کوچیک زد.

" حالا دوریس ... چی دوست داری ؟ "

دوریس به همه ی شکلاتا نگاه کرد.یه اخم بزرگ رو صورتش بود و داشت عمیقا فکر میکرد.

" میخوام که ... لو انتخاب کنه. " اون گفت و به برادرش نگاه کرد. دوتا دستاشو بالا گرفت که لویی بغلش کنه .. و اونم بغلش کرد.

" خب .. همسن تو که بودم از اینا خیلی دوست داشتم. " اون ب بسته ی نارنجی رنگی اشاره کرد.

" اونامثل ساندویچ مربا و  بادوم زمینی ان...اما خیلییییییی بهتر....چون توش  مربا نیست و پر از شکلاتههه "

" من ساندویچیی میخاممم !! "

" باشه عشقم...به این اقای مهربون بگو که چی میخای "

" هزززززی میتونم یدونه شکلات نارنجی داشته باشم ؟  لطفا ؟ "

" معلومه ! بفرما عزیزم ! " هری به دختر کوچولو لبخند زد.و اون شکلاتو بهش داد.

" خب... بارونم بند اومد ..فکر کنم مامان تا الان منتظرمون مونده که برسیم خونه...  بدویین موش کوچولوهای شکلات خور...خداحافظی  کنین..."(🙃)

"با-بای هزززی " دوقلوها گفتن.

" خداحافظ مشتری های عزیزم " هری براشون دست تکون داد.

" خداحافظ... سوییت هارت "

لویی گفت و چشمک زد.بعدش با خواهر و برادرش از مغازه بیرون رفتن.

~~~~~~

من فهمیدم لریش کیوت نی برام😂...دوری و ارنیش کیوتن😭😭
دوسشون دارم😭😭
مرسی که خوندین💚

sweets (l.s persian translation) [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang