1

67 10 3
                                    

روزی پاییزی بود و دختری باز خیره به پنجره بود. باز سر خود را به دیواری تکیه داده بود که دیروز همین موقع به آن تکیه داده بود. باز در کلاسی حاضر شده بود که دیروز هم در آن حاضر شده بود. در کلاسی بود که همان بچه هایی بودند که همیشه بودند. در کلاس همان تخته سیاهی بود که همیشه بود. پنجره ای کنار او بود که همیشه بود.

دختر همه چیز را خاکستری می دید. از نظر او همه چیز خاکستری بود. از نظر او هیچ کدام از بچه ها با هم تفاوتی نداشتند.

او نیز خود را خاکستری میدانست، همان دختر لاغر و معمولی ای که همیشه بود. آیا این بود زندگی؟ همیشه برایش سوال بود. که چرا زندگی باید اینقدر خاکستری باشد؟ نمیدانست. او هرروز به دنبال پاسخ این سوالش میگشت، اما پیدا نمیکرد. شاید هیچ پاسخی وجود نداشت که آن را پیدا کند.

بهشت پرستو Where stories live. Discover now