پرستو همچنان افق را مینگریست و با تمام وجود سعی میکرد تا پشتش را نگاه نکند. او لانه خود را به باد سپرده بود، که بعید میدانست که امانتدار خوبی باشد. لانه ی او تمام داشته هایش بود. دیگر برایش نه گذشته ای مانده بود، نه آینده ای.
پرستو مجبور بود هرطور که شده برای خود آینده ای بسازد؛ چون زمان حال هم مثل حس ساده است. دل کوچک خود را به گذشته میبندد و بی خبر از گذشتگانی که گویی زمانی حال بوده اند، همرنگ دنیای تیره و تار ماضی خاکستری میشوند. و دریغا، که شاگرد هوشیار نیست.
اما گاهی از بی رحمی روزگار باید تشکر کرد، مگر نه؟ اگر گذشته بدین بی رحمی نبود، دیگر کدام آینده ای نقاب را از صورت خود بر می داشت و به آغوش گذشته می شتافت؟ دیگر چه کسی آینده اش را میساخت؟ دیگر چه کسی به آینده فکر میکرد؟ دیگر چه کسی به جستجوی تنها چیز نا خاکستری دنیای خاکستری اش میشتافت؟
دخترک کم کم داشت به راز پرستو پی می برد که علاقه ی او را به پرستو دوچندان میکرد. کم کم داشت میفهمید که چرا در چمشانش از شک و دودلی غوغاست. دخترک سوالی را از او دریافت که سال ها خود به دنبال آن میگشت.سوال پرستو هم مثل دختر کلمه ای بیش نبود، کلمه ای گرچه یک کلمه است، اما سال ها از دریافتن پاسخ آن درمانده بود؛ زندگی.
YOU ARE READING
بهشت پرستو
Fantasyقبلا همیشه فکر میکردم همه دنبال بهشت خود اند، بدون آن ک حتی بدانند کجاست؛ ولی فهمیدم وقتی که بهشت هست، چه اهمیتی دارد کجاست... دختری که دنبال جواب سوال بی جواب خود میگردد، و آن را بیرون پنجره کلاس پیدا میکند، در چشم های پرستو...