6

30 5 8
                                    

دخترک باز هم اتفاقی چشم در چشم پرستو شد. دلش کمی لرزید اما میدانست که او چه حسی دارد. انگار که فکرش را خوانده باشد.

لبخندی تلخ زد و در حالی هنوز به چشمان پرستو مینگریست در دلش گفت: ای پرستو! ای تنها ناخاکستری دنیای خاکستری من! تو با همه کسانی که میشناسم فرق داری! تو هیچ ادعایی نداری. میدانم که احمقانه است. من اصلا با تو حرف نزده ام؛ ولی کسی تظاهر میکند قلبش با غبار پوشانیده میشود. شاید کمی تند و افراطی حرف میزنم؛ ولی ای پرستو! اطرافم را ببین، همه ی اینها ادعای انسانیت دارند، طوری حرف میزنند که انگار همه چیز را میدانند. ولی درواقع هیچ چیز نمیدانند.
رنگشان را ببین، هیچ کدام با هم فرقی ندارند. همه از دم خاکستری هستند. قلبشان پوشیده شده است.

ای پرستو! من مطمئن هستم که صدای مرا میشنوی. چون هنوز قلبت پوشیده نشده است‌.
اما چه میدانم، شاید من هم مثل این ها باشم. شاید هم نشنوی. حتی حرف هایم هم یکی نیست.

ای پرستو! از وقتی تو را دیده ام، دیگر زمان برایم بی معنی شده. همه میگویند که مدتی به بیرون خیره می شوم و ساعت ها بی حرکت میمانم. ولی آنها چه میدانند از راز من و تو! بگذار هرچه فکر میکنند بکنند! آدم های خاکستری نزد من هیچ ارزشی ندارند.
از وقتی با تو آشنا شده ام، دیگر کلاسی که هستم مثل دیروز نیست. کلاسی که می آیم مثل کلاس دیروز نیست. انگار نه انگار که چند روزی است با تو آشنا شدم. انگار فقط دو دقیقه است که چشم در چشم تو شده ام...

ای پرستو! من میفهمم که چه میگویی. یعنی واقعا میدانم که چه میگویی. چون من هم دنبال بهشت خود هستم. اما حتی نمیدانم کجاست...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 01, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

بهشت پرستو Where stories live. Discover now