دخترک هنوز غرق در افکار خود بود و به دنیای یکنواخت و خاکستری بیرون مینگریست که چیزی افکارش را از یادش برد. گرمایی عجیب را در قلب خود احساس کرد. اما نمیدانست که این گرما منبعش از چیست. شاید خوشحال بود، شاید هم غمگین. شاید هم ترسیده بود. ولی چه اهمیتی دارد؟
هرچه بود مثل دنیای اطرافش خاکستری نبود. همین بود که او را از هزاران حس دیگر متمایز میکرد.دخترک خیلی اشتیاق داشت تا با او بیشتر آشنا شود، چون برایش خیلی خیلی غریب و نا آشنا بود. این حس طوری برایش جدید بود که گویی از خوابی بیست هزار ساله بیدار شده است.
دختر با اینکه این حس را نمیشناخت، ولی خیلی آنرا دوست داشت. دوست داشت زمان بایستد و در دنیا فقط خودش بماند و این حس دوست داشتنی.
اما از طرفی می ترسید و میخواست هرچه زودتر از بین برود و فراموشش کند.بعضی وقت ها، تنها راه از دست ندادن چیزی از دست دادنش است. اگر بیشتر می ماند، او هم رنگ و بوی دنیا را میگرفت و او هم خاکستری میشد. و دختر، دیگر چیزی برای دوست داشتن نداشت. دیگر نه عاشقی می ماند، نه معشوقی. نه علتی میماند، نه معلولی. و دنیا میشد همان دنیای خاکستری چند ثانیه پیش.
میدانی چرا؟ چون حس بی ریاست. بی ریا عشق می ورزد. اما زندگی آموزگار بی رحمی است. سادگی را دوست ندارد. با بی رحمی، چنان او را همرنگ معشوقش، یعنی عشق میسازد که میشود یکی از هزاران شاگرد ممتاز دیگر؛ همان حس های فراموش شده ای که رنگشان تفاوتی با یکدیگر ندارد...

ВЫ ЧИТАЕТЕ
بهشت پرستو
Фэнтезиقبلا همیشه فکر میکردم همه دنبال بهشت خود اند، بدون آن ک حتی بدانند کجاست؛ ولی فهمیدم وقتی که بهشت هست، چه اهمیتی دارد کجاست... دختری که دنبال جواب سوال بی جواب خود میگردد، و آن را بیرون پنجره کلاس پیدا میکند، در چشم های پرستو...