3

40 8 2
                                    

اما نه، مثل اینکه این حس آنقدر ها هم که فکر میکرد ساده نبود. شاید هم از سادگی زیادش دل آموزگارش را به رحم آورده بود.

دخترک نتوانست جلوی خود را بگیرد. باید به دنبال منشا این حس میگشت. باید آن را پیدا میکرد‌. چشم های خود را گرداند و نگاهی به درخت بزرگ توت که در حیاط خانه ی کنار مدرسه بود انداخت.
چیزی دوباره توجه او را جلب کرد. روی کابل برق تیر چراغی یک پرستو نشسته بود.

پرستویی که دخترک میدید، یک پرستوی معمولی نبود که هرسال میبیند. پرستو، فرق بزرگی با همه ی پرستو هایی که به عمر خود دیده بود داشت؛ پرستویی که روی کابل نشسته بود و به افق مینگریست، خاکستری نبود.
دخترک مطمئن بود حسی که داشت بخاطر آن پرستو است. پس نگاهی به پرستو انداخت.

پرستو فرق دیگری هم با پرستو های دیگر داشت،
دخترک تا به حال احساسات یک حیوان را نتوانسته بود تشخیص دهد، اما چشم های پرستو گویای یه رمان چند صد صفحه ای بود.
دخترک به صراحت میتوانست ترس و امید و دودلی را در چشم هایش ببیند، انگار به چیزی در آن سوی افق فکر میکند...

بهشت پرستو Where stories live. Discover now