part 3

64 10 7
                                    

د.ا‌.د.سوم شخص:

"نه ممنون."

بهش نگاه کرد،ولی جوری که اون چشمای سبز بهش خیره شده بود نشون میداد که  اون یه سوال نبود،حتی می تونست جوابم باشه
پس دختر سرشو پایین انداخت و سوار ماشین شد
زین مثل همیشه با کلمات گرمش فضارو راحت تر کرد
و باربارا آدرسو بهش داد و تقریبا تمام مدت حرفی واسه گفتن نداشت
حتی نمی دونست چی بگه
پس وقتی زین ماشین رو جلوی خونش نگه داشت

یه "مرسی" ساده گفت و از ماشین پیاده شد
می دونست تو خونه مادرش با کلی سوال منتظرشه
درو باز کرد و همون طور که حدس می زد مادرش شروع کرد

"اوضاع چطور بود؟چی کار کردید؟زین و هری چطور بودن؟..."

به مامانش خیره شد تا سوالاش‌تموم‌شه
"سلام"
خشکتر از چیزی بود که فکرش رو می کرد پس یه نفس عمیق کشید و ادامه داد

"خانم‌ استایلز زن خوبی بود و جلسه خوب پیش رفت"
خوب؟این کلمه بارها و بارها تو سرش تکرار می شد
اون حتی نمی دونست وقتی اونجاست باید چی بگه اون وقت، کِی وقت کرده بود بفهمه خوب بوده؟حتما بوده.
سرشو تکون داد.
اون زیادی فکر می کرد ولی خب روزاییم‌بود که کلا بیخیال فکر کردن می شد
مادرش پشت هم حرف میزد و اون نمفهمید چی میگه
پس‌رفت تو اتاقش
ولی خودش می دونست اتاقش جایی نبود که بهش نیاز داشت
ولی نمی تونست فکر کنه که چی می‌خواد
پس رفت تو حیاط و حرف مادرشو نادیده گرفت
بارون غمگین نبود فقط آروم بود
مگه چیزای آروم غمگینن؟همه اینطور می گفتن
ولی حرف بقیه مهم نبود
بارون آرام بخش بود
اون کلی تو بارون خندیده بود حتی اگه فرداش مریض شده بود

*فلش بک*

"تو سرما نمی خوری؟"

یه صدای آشنا پشت سرش گفت

"تو..تو...کی برگشتی!"

تقریباً جیغ می کشید،دستشو جلوی دهنش گذاشته بود و اینقدر جا خورده بود و خوشحال بود که به گذشته اهمیت نداد
به هیچ چی اهمیت نداد
دویید و اون بغلش کرد
صورتشو با دستای کوچیکش قاب گرفت
به لباش نگاه کرد و لباش رو بوسید
حلقه ی لبش رو گاز گرفت و با تمام وجودش کشید
**

مزه ی خون تو دهنش پخش شد
سرشو تکون داد
اون فقط یه رویا بود،خاطره بود یا هرچی که بود
رویاو خاطره  وجود داشتن و این باعث نمی شد بخنده یا گریه کنه
فقط عصبی تر میشد
چون اونا واقعی نبودن
خیس شده بود و آب از همه جاش می چکید
دستش رو لای موهاش کشید و از در پشتی رفت تو خونه
‌صدای جیغ مادرش رو می تونست بشنوه

"چرا بهم‌ نگفتی؟"
پس مشکل خیس شدنش نبود
با خیال راحت لباسش رو تکون داد
و حرفارو نشنیده‌گرفت
منظور مادرش رو فهمیده بود
ولی دوست نداشت حرف بزنه

       ________
می دونم بازم دیر کردم😹
ولی واتپدم‌خرا بود.
نظر بدین
💙
-helia♡

We Can Love DarklyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon