part 4

55 10 5
                                    

د.ا.د.سوم‌شخص:                                                       

"نمی خوای پاشی؟"

صدای مادرش اون رو از شر کابوساش نجات داد
اون عرق کرده بود و اینقدر ترسیده بود که باورش نمی شد همه ی اینا خواب بوده
چشماشو باز کرد و مامانش رو دید که حواسش به یه چیز دیگه بود
این که مامانش حواسش نبود خوب بود،می تو نست کمتر غر بزنه

"کسی منتظرمه؟"

صداش خشدار بود پس با یه سرفه رفعش کرد

"نه یعنی آره،تیلور پایینه و من بهش گفتم‌تو یه ساعت دیگه کلاس داری ولی گفت می خواد ببینتت"

مامانش به یه جای دیگه نگاه می کرد و انگار تنها چیزی که بهش اهمیت می داد اون کلاس بود

د.ا.د.باربارا

گذشته چیز بدی بود،بدی هاش می موند و خوبی هاش‌ خاطره هایی می شد که اگرچه خوب بودن،ولی یادآوریشون هیچ چیز قشنگی نداشت
گذشته،گذشته بود و گاهی این که گذشته تموم شده می تونست روحت رو آزار بده.
گذشته مثل آینده نبود که بوی امید بده،فقط انواع مختلفی از پشیمونی بود.که اگه پشیمونی رو فرمول درنظر می گرفتی،گذشته مثل کتاب ریاضی بود.
گذشته به دردی هم نمی خورد.مثل سیب گاز زده ای بود که طعمش رو چشیدی و فهمیدی خوبه یا بده.طعم اون سیب روت اثر می گذاشت بدون اینکه بفهمی،اگه بد بود دیگه سمت اون نمی رفتی و اگه خوب بود،عاشقش می شدی
نباید عاشق گذشتت می شدی
اون وقت  همه ی چیزای بد رو قبول می کردی تا فقط مثل گذشته بشه
ولی بشر می دونه که این غیر ممکنه
نباید از گذشته تنفر داشت،واگرنه گذشته مثل کوله باری سنگین می شد که راه نفست رو می بست و سعی می کرد تورو تور کنه و به دام خودش بیاندازه
گذشته چیزی بود که باعث می شد فرار کنم.گذشته دقیقاً همون دیواری بود که بین من و مردم بود.
گذشته گذشته بود و آینده در حال رسیدن
ولی انگار گذشته ی من قصد نداشت بگذره و آینده ای به چشم نمیومد
گذشته راحت آدم رو غرق می کرد ولی نجات از اون سخت و شاید حتی غیرممکن بود
گاهی اوقات اینقدر غرقت می کرد که حتی فراموش می کردی گرسنه ای و یا باید از کلمات برای برقراری ارتباط استفاده کنی
این طوری نبود که صبح جلوی آینه ببینی گذشته ای نداری و همه چیز خیلی بیشتر از چیزی که زمان می برد تا ساخته بشه،زمان می برد تا فراموش بشه .
توی پاک گردن گذشته نمی تونی انتخاب کنی و باید یا همش و یا هیچیش رو پاک کنی.
و تیلور جز آخرین تیکه هایی از گذشتم بود که هنوز نمی خواستم فراموش کنم
رفتم پایین و اون رو در آغوش گرفتم
ولی اون خوشحال نبود

"تیلوررر"
جیغ ‌زدم

"باربارا"
آروم و کوتاه جوابمو داد

اون چش شده بود؟
آدما همیشه همین بودن،وقتی تو باهاشون‌به طور خاصی خوب بودی سورپرایزت می کردن
پس آروم اومدم‌عقب

"اتفاقی افتاده؟"

تیلور با انگشاش‌بازی می کرد
و اون موقع بود که چیزی توجهمو جلب کرد

"هی...تو نامزد کردی؟"

تیلور دستاشو باب آورد
به انگشترش نگاهی کرد

"ازدواج...من ازدواج کردم"

جا خورده بودم
اون تنها دوست صمیمی من‌بود پس چرا نمی دونستم؟

"تو نباید زودتر می گفتی؟چرا بهم‌نگفته بودی؟من قرار بود ساقدوشت باشم!..قرار بود...ما کلی برنامه داشتیم!"
با بغض می گفتم و هرلحظه حس می‌کردم الان خفه می شم

دوستی با تیلور
تنها چیزی بود که باعث می شد حس کنم‌مثل آدمام و کمتر حس غریبی و عجیبی کنم ولی از جایی که معلوم بود
من تو دوستی ام موفق نشده بودم

"تو فقط حس کردم نمیای عزیزم،حالا چیزی نشده که،یه مهمونی فقط بود،همین.من حس کردم تو هنوزم‌خیلی ناراحتی و شاید یه زمان نیاز داشته باشی"

اون همه ی کلماتش رو با آرامش‌می گفت و توی لحنش حتی درصدی هم از پشیمونی نبود
سرم‌رو تکون دادم چند قدم عقب اومدم

"من دیرم شده،باید برم سر کلاس"
لبخند زوری ای زدم

"راستی دلیل خاصی برای اومدن به اینجا داشتی؟"
بهش نگاه کردم که چطور کلمات داشت ذهنش رو آزار می داد

"فقط اونده بودم ببینمت،و اینو بهت بدم"
یه پاکت بود که می دونستم توش چی بود
بارها و بارها اون پاکت رو رد کرده بودم
من نمی خواستم مدل باشم و این هنوز با من بود

"من گفته بودم که قبول نمی کنی"
تیلور که انگار متوجه تغییر حالتم شده بود گفت

"بهش نگاه می کنم"
لبخند زدم و سعی کردم صمیمی‌ باشم
بغلم کرد و ازش جدا شدم
کلاس بهانه ی خوبی برای در رفتن بود.

از در بیرون اومدم.
بارها با خودم فکر کرده بودم
که چرا آدمم؟چرا ببر یا حتی خرس نیستم؟
من حتی بلد نیستم مثل آدما باشم
اگه خرس بودم چه اتفاقاتی می افتاد
هزاران هزار حرف بود که تو سرم میومد
گاهی اوقات فکر می کردم این حرف ها پایانی ندارند

_
سلام دوستای عزیز*-*
از همتون حتی روهای عزیزم ممنونم
نظرتون رو راجب داستان بگین
خوشحال می شم‌ازشون استفاده کنم

با عشق
-helia♡


We Can Love DarklyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora