part 6

52 12 5
                                    

د.ا.د.باربارا:

"باربارا رو فردا برای شام ببر بیرون"

هری تقریبا هرچی تو دهنش بود رو تف کرد روی لیام و لیام چشم غره ی بدی بهش رفت

"معلوم هست چی میگی؟"

هری با صدای جیغ مانندی گفت

"هی رفیق این فقط یه شام سادست"

نایل گفت و لبخند زد

"تو که می شناسیش نایل"

زین چشم غره ای رفت

"مگه نمی گی فراموشش کردی؟"

نایل گفت و  خیره به هری نگاه کرد

"که چی؟این تصمیم من نیست،اونم‌باید بخواد"

هری برای بار هزارم توی امروز چشم هاشو چرخوند
همه ی نگاه ها سمت من برگشت

"من...من....نمی دونم"

قطعا دوست نداشتم برم ولی اگه حدود ده تا چشم بهت خیره بشن نه گفتن سخت می شه

"اون میاد"

سوفیا با ذوق زدگی گفت
بازی ادامه داشت و من دائماً نگاه خیره ی هری رو روی خودم حس می کردم
این دیگه چه کوفتی بود؟
تقریبا نصف شب بود که زین دستمو گرفت که ببرتم داخل
لیام و لوییس بهونه ی دوست دختراشون رو آوردن و رفتن و اینجا ما چهار بودیم
هری مست بود و هراز گاهی تلو تلو می خورد
نایل هم با اون بلند بلند می خندید

"تو هم می خوای؟"

زین یکم نوشیدنی سمتم گرفت
با تردید ازش گرفتم
این چندمی بود؟
سومی؟چهارمی؟دهمی؟
هرچی بود من مست نبودم،من کاملا هشیار بودم
فقط می خندیوم ولی کار احمقانه نمی کردم

"اون خوشگله"

نایل داد میزد و هری می خندید
اونا داشتن به ما نزدیک می شدن
زین دستمو کشید و ازونجا دورم‌کرد
بهش نگاه می کردم و منظور کارهاشو نمی فهمیدم

"بهتره بخوابی،نمی خوای که فردا با هری چرت بزنین؟"

به حرف هاش فکر کردم و از تصورش زدم زیر خنده
من قبول کرده بودم برم؟اول مطمئن میشم که یه ساعت مننتظرش گذاشتم
تقریبا کل تعدلمو از دست دادم و این دستای زین نبود که نجاتم می داد
این هری بود

بهش نگاه کردم
تاحالا اینقدر نزدیک ندیده بودمش
اون می تونه جذاب باشه
با خودم فکر کردم و آروم خندیدن
زین منو از دست های هری گرفت و به سینه ی خودش تکیه داد

"اونا خیلی مستن،بیا دنبالم"

منو سمت داخل کشوند و تو اتاق مهمون برد
می‌خواستم مخالفت کنم ولی وقتی سرم رو روی تخت گذاشتم اینقدر سریع خوابم برد که نفهمیدم کفش توی پاهام بوده و زین برام درش آورده
از اینکه آفتاب صبح به صورتم بخوره متنفرم و این حقیقت که با باز کردن چشمام سردرد بهم حمله می کنه آزارم می داد
با پذیرش سردر آروم چشمامو باز کردم
چشمامو برای خودم چرخوندم و به خودم فوش داوم که چرا اینقدر مست کردم و هیچی از دیروز به یاد ندارم
یکم‌طول کشید تا بفهمم کجام
آروم از جام بلند شدم و سمت در رفتم
خواستم با یه یادداشت اونجا برم ولی وقتی سر میز همه رو مشغول صبحانه خوردن دیدم
مجبور شدم سمتشون حرکت کنم
همه مشغول بگو بخند بودن
فقط هری بود که ساز مخالف می زد و بی هدف به یه نقطه خیره‌شده بود

We Can Love DarklyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon