تو خونه توی جمع نشستی
ب گودزیلا میگی:"گوشیمو از رو میز میدی عزیزم؟!"
گودزیلا:"برو گمشو خودت بردار!مگه من حمالتم؟!هیچی دیگه کم مونده دیگه این کاراتم من بکنم!میخای ازین ب بعد برم لگنم بیارم وسط خونه راحت بشاشی؟"
خانواده با اشک شوق نگاش میکنن
عمه ت میگه:"وای نگاش کن!از الان حق خودشو میگیره!"
یهو یادت میره ک جمعی اینجا نشسته و بلند میگی:"باشه باو!وحشی نـَ...(نگاییدم!😅).........
....نباش!"
بعد ننت:"واقن ک سید مرتضی!بچه بزرگ کردم ک فشاشو یاد بچه کوچیکتر بده!؟متاسفم برات!این بچه چ میفهمه؟وحشی چیه یاد بچه میدی؟"
تو:"ا مامان!..."
"خفه شو آبرومو جلو همه بردی!"
و همه سری از روی تاسف تکون میدن😑😑
YOU ARE READING
ضدحال😑
Non-Fictionچیزای مسخره ای ک با اتفاق افتادنشون دلت میخاد بقیه رو ب فاک بدی😠😑