15-| Meeting again |

110 10 13
                                    

♥× لطفا توضیحات آخر چپترو بخونین ×♥

Harry's POV:

-اون کی بود؟

+هی هرولد؟ کجایی پسر با توام! کی زنگ زد؟

~تو دوباره تماس ناشناس داری! درسته؟

اونا مدام ازم سوال میپرسیدن ولی من اصلا حواسم پیششون نبود.
لیام گفت"دوباره"!
اون راست میگه! آخرین باری که از این تماس ها داشتم دوسال پیش درست وقتی میخواستیم بریم تو استراحت بود.
نایل موبایل رو از دستم کشید تا شماره رو چک کنه.ولی اون "ناشناسِ آشنا" مسلما با تلفن عمومی زنگ میزد.

-به نظرم باید زودتر به پلیس خبر بدیم.مطمئنا هیچ کدوم از ما نمیخوایم اتفاقی که ۲سال پیش افتاد تکرار بشه؛درسته؟

لویی گفت و بدون معطلی از اتاق بیرون رفت تا احتمالا همینکار رو بکنه.
و من هنوز ساکت مونده بودم و داشتم توی افکارم دست و پا میزدم.

_

The same morning (Larisa's POV):

October 1.

خب..من تصمیم گرفتم که دیگه نرم مدرسه!
اون بچه ها کاری جز مسخره بازی ندارن.
معلما هم که فقط از وضعیت من بعد از پدر میپرسن.
دیگه خسته شدم از جو تکراری و ضد حال اونجا.
از وقتی لاوِلا(lovella) رفته همه چی تو مدرسه هم عوض شده.
دیگه نه شوخی...نه خنده ای...نه شیطنتی.
واسه همینم هست که همشون فکر میکنن من افسرده شدم.
نه،نشدم...دلم میخواد برم پیش مشاور مدرسه.آقای ردفورد.ولی دلم نمیخواد کسی بفهمه.اگه تو مدرسه باشه اون حتما به مادر خبر میده و یا از معلما راجع به وضعیتم میپرسه.
کاش میشد یکی مثل لاوِلا الان پیشم باشه.
من و اون از سال هفتم دوستیم و از اون موقع هیچوقت از هم جدا نبودیم.قبل از مرگ جرج،درست ۱ماه قبلش،مامان بزرگ اون که تو فرانسه زندگی میکرد میمیره و واسه تنها نبودن پدر بزرگش،اونا باید واسه یه مدت به پاریس میرفتن.
و حالا...بهترین خبری که میتونم بهت بدم اینه که...
۲روز پیش...
اون زنگ زد و گفت که میخوان برگردن...
و من دیروز واسه دیدنش رفتم و قرار گذاشتیم که امروز بریم شهر رو بگردیم.
میدونم که چند وقته دیر به دیر مینویسم.
ولی خب،بد نیست همه خبرای خوب و بد رو با هم بفهمی...اینطور نیست؟
باشه...میدونم...قول میدم زودتر بنویسم.
خب،قراره بعد از دو ماه،امروز با بهترین دوستم بریم بیرون تا یکم خوش بگذرونیم...امیدورام با برگشتنش مدرسه هم از یکنواختیش در بیاد و منم از تنهاییم خلاص شم.
این چند روزه مثل باد گذشت...
همکار جدید...برگشتن لاوِلا...قضیه ی اون هری...و...غیب شدنش...اون الآن ۵ روزه که حتی با دوستاشم تو کافه پیداش نشده.
تقریبا همه چی عادیه...
یعنی خب...عادیِ عادی که نه...
ولی خوبه!
هری رو از بعد اون شب تو کافه ندیدم.
ولی اون باید به من دلیل معاخزه کردنمو توضیح بده...چون‌ من کسی نیستم که بزارم کسی بی دلیل منو تحقیر کنه...باشه...درسته که اون آدم معروفیه!
ولی اونم از جنس همه مردمه...پس نباید همچین رفتاری با دیگران داشته باشه.
دفترچه خاطرات عزیزم که با چرندیات من پر شدی،امروز آخر هفته اس و من بازم تو کافه اجرا دارم.
امیدوارم امروز‌ هم نبینمش×

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Oct 07, 2017 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

For Your Eyes Only || Harry Styles [On Hold]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang