-اوه خدای من...
-اینو ببین ، اینجا هری پنج سالش بود رژ لب آنه رو برداشته به اضافه ی یه لباس زیر توری سفید...
کارا گفت و دستشو روی صفحه ای که جلوی لویی و شان باز بود تکون داد ، لویی خندید و سرش به عقب خم شد ، وات د فاک اینا چرا عنقد زود پسر خاله شدن؟ مطمعنن کارا اون البوم لنتیو اورده تا عکسای خجالت اوره بچگیمو به لویی نشون بده
رفتم سمتشون و با یه لبخند فیک البومو برداشتم
-عزیزم وخت خوابه
روبه کارا با یه لبخند که کاملا حرصمو نشون میداد گفتم
-اوه هری ادوارد ساعت تازه هشته
سرمو تکون دادم و خواستم اعتراض کنم ولی لویی پاشد و نزاشت شروع کنم
-عاره دیگه وخته خوابه ، اتاق من کدومه؟
~~~~
وارد اتاقم شدم ،لویی همون موقع از حموم بیرون اومد ، لباساشو پوشیده بود ، چه لباسای اشنایی ...
-وایسا ببینم تو لباسای منو پوشیدی؟
-مثه اینکه عنقد مغزت درگیر رنگ چشمام بوده که اصلن نفهمیدی من هیچ کیفی همرام ندارم نه؟
مثه اینکه راس میگه من اصلا حواسم نبود ولی حاضرم قسم بخورم بخاطر رنگ چشماش نبود ، شایدم یه قسمتش بود ولی ... چی؟
-ینی میخوای بگی حوله عم نداشتی؟
-عاممم نه
اب دهنمو قورت دادم
-از حوله من استفاده کردی ؟
-یس بیب ، و همینطور شامپوت باورم نمیشه دارم بوی رز ماری میدم ، مسواکتم خوب بود نه خیلی نرم بود نه خیلی سفت ، دندونامو اذیت نکرد
مسواک من؟مسواک دوس داشتنی دست نخورده ی من؟نههه خدایاااا
-چییییی؟مسواکمم؟
بدون کنترلی رو کارام با عصبانیت به سمتش دویدم ، به سمت در خیز برداشت و دوید بیرون ، منم دنبالش راه افتادم ، باید انتقام حوله و مسواکمو میگرفتم ، دور پذیرایی دنبالش میچرخیدم ،
-هی به نفعته وایسی
-خودم میدونم چی به نفعمه
کم کم بچه ها هر کدوم از سمت اتاق خودشون بیرون اومدن و با تعجب به ما که همدیگرو تعقیب میکردیم و به هم اعتراض میکردیم خیره شدن ، بلاخره خسته شدیم و هرکدوم سمتی از سالن وایسادیم ، نایل اومد جلو ، شونمو گرفتو نشوندم روی مبل ، با نگاه ترسناکی بهش خیره شدم وختی فهمیدم داره زیر چشی بهم نگاه میکنه ، سل با ترس اومد بین منو لویی که حالا دستاشو به پشتی مبل روبروی من تکیه داده بود وایساد ، دستاشو تو هوا سمت منو لویی چرخوند
-تو این خونه ی فاکی چه خبره؟
-اون لنتی از حوله و مسواک من استفاده کرد
بغضمو قورت دادم
-طوری نگو انگار بهشون تجاوز کردم
لویی سرشو اورد بالا و با قیافه ی حق به جانب گفت
با عصبانیت از سر جام پریدم سمتش ولی دستای قوی نایل منو سر جام برگردوند
-این بچه بازیو تموم کن هری
بلند شدم و با حرکت دستم به نایل گفتم همرام بیاد ، به سمت اشپزخونه رفتم و روی صندلی مخصوص خودم نشستم
-این پسره قراره چه مدت اینجا بمونه؟
نایل گفت وختی از حرف زدن من نا امید شد
-عاممم...من هیچ ایده ای ندارم...میدونی اون جایی نداره که بره... حتا فکر کنم...
صدای لویی حرفمو قطع کرد
-خب رفقا من دارم میرم ، ممنون بخاطر دیشب
-و امروز صبح
تو چشمام خیره شد و اضافه کرد ، روشو برگردوند و به سمت در ورودی رفت
بلند شدم و بی توجه به نایل دنبالش رفتم ، تقریبا نشسته بود و بندکفشاشو میبست
-فک کردم شاید بازم بتونیم همو ببینیم؟
-واسه چی ؟
همینطور که سرش پایین بود جواب داد
-شاید تو یجورایی بهم مدیونی؟
اوه هری چرا تو حتا نمیتونی مثه یه ادم واقعی بهش بگی بعد از این همه خدمات توقع داری شمارشو بهت بده؟الان احتمالا داره با خودش فک میکنه میخوای باهاش قرار بزاری
-خب شاید بهت سر زدم
بلند شد و بهم چشمک زد بعدم سوار اسانسور شدو رفت ... رفت؟کامان هری نکنه میخواستی همینجا بمونه ؟ شونه هامو واسه خودم بالا انداختمو به جمع شاد بچه ها اضافه شدم تا بتونیم به مشکلی که باعث شده یکی از ما بره نیویورک رسیدگی کنیم
-------خاب😐
داشتم فک میکردم بیام شرط ووتو کامنت بزارم بعد گفتم نمیرسونین به اون حد دیک میشم:)😂
ولی ناموسن چارتا کامنت چیه؟
همونم نمیزارین:)
گشادیو بزارین کنار لنتیا😂
ووتارو برسونید به بیستو پنج و من یه چپتر خیلی خفن عاپ میکنم:)
خدافس:)
YOU ARE READING
Unicorns Are Gay
Fanfictionتو دسشویی عمومی بین راهی کثیف پمپ بنزین وایساده بود و لبخند میزد شما بودین عاشقش نمیشدین؟ :)