تمام بعد از ظهر ذهنم مشغول بود و دستیارم جولیا کاملا متوجه شده بود
سه بار ازم پرسید حالت خوبه و من هربار باتکون دادن سرم جوابشو دادم
به محض تموم شدن وقت اداری با تمام انرژی از ساختمون خارج شدم
تقریبا داشتم فرار میکرد
تموم مدت منو فراموش کرده بود؟
من هیچ وقت نخواستم این رابطه ی بچگونه ادامه پیدا کنه اما انتظار داشتم یه جایی ته ذهنش حضور داشته باشم و حالا میفهمم احمقی بیش نبودم؛منو باید اینجا بستری کنن نه اینکه من مریضارو ویزیت کنم
من خودم مریضم که دوست پسر نوجوونی هامو یادمه و خاطرات لعنتیش دست از سرم برنمیدارن در حالی که اون الان تو زندان مرکزیه و فردی به اسم لیلیان رو یادش نمیاد
"تمومش کن دختر"
اینو به خودم گفتم و تند تر قدم برداشتم تا به خونه برسم اما افکارم مثل هاله های سیاهی تا رسیدن به خونه دنبالم بودن
اسانسور طبق معمول خراب بود و مجبور بودم چهارطبقه رو با پله برم
_سلام لیلیان
صدای مردونه ای اینو گفت و من که اولین پله رو برنداشته بودم برگشتم
_سلام جو عصر بخیر
خواستم بدون توجه به همسایه ی روبه روییم از پله ها بدوام بالا اما میدونم احمقانه میشه
کاش الان پیتر اینجا بود و بهم میگفت چطوری باید غیب بشم
اون مریضه اتاق سی و چهار بود و ادعا میکرد میتونه غیب بشه
هرچند من همیشه میدیدمش اما تظاهر میکردم نمیبینمش و اون کیفمو از تو اتاق برمیداشت تا صدای جیغ منو بشنوه که دارم میگم "لعنتی کیفم تو هوا راه میره"
و در اخر با صدای خنده خودشو ظاهر میکرد
من الان واقعا به غیب شدن نیاز دارم چه واقعی چه غیرواقعی
_تازه از سرکار برگشتی؟
اینو گفت و شونه به شونه ی من قدم برداشت
_اره..امروز خیلی خسته کننده بود
یه طبقه ی دیگه مونده بود و بالاخره از دست سوالای جو راجع به کار و زندگیم راحت میشدم
_میخوای باهم قهوه بخوریم؟
_اگر اشکال نداره یه وقت دیگه قهوه بخوریم من الان احتیاج به خواب دارم
_البته
_فعلا جو
اینو گفتم و تو اپارتمانم خزیدم
مثل هر روز یه لیوان شیر خوردم و پشت میز غذا خوری نشستم تا راجع به اتفاقات فکر کنم
اما هرچقدر زمان میگذشت من نمیتونستم چیزیو طبقه بندی کنم از اون بازوهای لاغرش دیگه خبری نبود!
ذهنم صدها بار اینکه هری منو یادش رفته و یه قاتله رو بهم یاد اوری کرد ولی من همچنان دلم میخواست صحنه ای که موهاشو از صورتش کنار زدم رو یادم.بیاد و اینکه بهم گفت چقدر جذاب بنظر میام و تصویر تتوهای زیادش رو دست چپش تو ذهنم نقش بسته بود
عینکمو در اوردم و غذای دیشب رو گرم کردم
هرچند انقدر تو فکر بودم که سوخت ولی نصفش که سالم بود رو خوردم
به کاناپه ی سبزم پناه بردم و به تلویزیونه خاموش چشم دوختم
اما مثل یه جرقه از جام پریدم و رفتم سمت اتاقم
نردبون رو برداشتم و بالاترین قسمت کمد دیواری که مخصوصه وسایل قدیمی و کهنه بود رو باز کردم
دیدن کارتونی که با چسب رنگی روش ضربدر زده بودم باعث شد خوشحال بشم
دستمو دراز کردم و برش داشتم
صدای زنگ گوشیم باعث شد هول بشم و دوپله مونده بود برسم زمین که پام پیچ خورد
_فاک یو
اینو با عصبانیت داد زدم و مخاطبم فرد پشت خط بود لنگان لنگان سمت گوشیم که تو اشپزخونه رفتم
دیدنه اسم لیام باعث شد بزنم زیر خنده و تو ذهنم تصور کنم چطوری قراره به فاکش بدم؛شاید داگ استایل؟!
خندمو خوردم و رو پیشخوان نشستم
_سلام
_سلام لیلیان خوبی؟
_ممنون تو خوبی؟
خارج از وقت اداری مکالماتمون دوستانه تر بود
_میخواستم ببینم وقت داری باهم بریم بیرون قدم بزنیم؟
وات د فاک؟
قدم بزنیم؟
اولین بار بود لیام همچین چیزی میگفت
احساس میکردم دارم رو ابرا پرواز میکنم
لبخند گشادی زدم اما سعی کردم صدامو ذوق زده نشون ندم
شاید میخواد راجع به مسائل کاری بپرسه یا شایدم نظرش راجع به پوزیشنای موردعلاقشه..؟
_الان؟
_اممم معذرت میخوام میدونم پیشنهاد مسخره ای بود
_نه نه من باهات میام
_شام خوردی؟
صداش مثل همیشه با اعتماد با نفس نبود
_یه چیز سوخته خوردم
خندید و منم لبخند زدم
_اماده شو، باهم شام میخوریم
قلبم تند تر از حالت معمولی میزد اما سعی میکردم از الان خودمو اماده ی یه بحث اداری کنم که اونجا اگر دقیقا همین بود قیافم داغون نباشه
بعد از اینکه گفت یک ربع بعد میاد دنبالم
من فقط تونستم یه پیراهن مشکی بپوشم و رژ لب بزنم
لبای بزرگ و چشمایی که هاله ای از رنگ طوسی رو داشت زیر مژه های پرپشتم ترکیب بدی نداشت!راضی کننده بود لااقل برای خودم
بهتر از هر وقته دیگه که لیام منو دیده بود و همین کافی بود
YOU ARE READING
Dark Paradise (Harry Edward Styles)
Fanfictionharry : Listen to me lily Its not a love story...This is a MADNESS! هری: بهم گوش کن لیلی،این یه داستان عاشقانه نیست...این دیوونگیه!