_ممنون بابت ناهار
با دستمال کاغذی لبامو پاک کردم و به لیام که هنوز تیکه ی اخر پیتذاشو میجویید زل زدم
لبخند زد و سرشو تکون داد
لیوان کوکامو تو دستم تکون دادم و جرعه جرعه ازش خوردم در حالی که به دستای مردونه ی لیام توجه میکردم
_سیر شدی؟
گفت و من با لبخند جواب دادم
_اره خیلی خوب بود
_با بیمار جدیدمون چیکار کردی هنوزم که تو قرنطینه اس (؟)
به مبل چرمی تکیه داد و عضلاتش از زیر ثیراهن سفید مردونش مشخص بود
برای یک لحظه با خودم گفتم اگر الان برم جلو و سرمو بزارم تو بغلشو استراحت کنم شوکه میشه؟
و بعد افکار احمقانمو پراکنده کردم
_اره..اون ترس از جمعیت داره..اما من تونستم باهاش ارتباط کمی برقرار کنم..به هرحال فکر میکنم جای اون دختر تیمارستان نیست
ابروهامو بالا انداختم و لیام در جواب سرشو چند بار تکون داد
اون داشت با دقت به حرفام فکر میکرد
_اما من نمیتونم بفرستمش خونه وقتی مادر خونده اش با نامه ی دکتر اونو اورده اینجا
لیام ناامیدانه گفت
_درسته..بعدا راجع بهش فکر میکنیم
اخرین چیزی که میخواستم خودمو درگیرش کنم کلاری ویلند بود
من بعد از اومدن از زندان ذهنم در معرض انفجار بود و فقط نیم ساعته که تو اتاق لیام ارامش روانی دارم و حاضر نیستم با هیچ بحثی این ارامشو از خودم سلب کنم
اما با صدای در فهمیدم چیزی قرار نیست مطابق میل من پیش بره
_خانوم تریگر مریض اتاق صد و یک حالش بده
بدون هیچ وقفه ای به سمت سالن بالا دوییدم و با دیدن دکتر وود عصبانیت هم به استرسی که داشتم اصافه شد
من تاکیید کرده بودم کلاری تحت نظر منه و تو کارای من دخالت نکنه
اما مثل اینکه براش مهم نیست
وارد اتاق شدم و با دیدن کلاری که موهاش تو صورتش ریخته بود و جیغ میزد شونه ی پرستار و نگهبانو گرفتم و به سمت بیرون هولشون دادم
_دکتر وود لطفا برید بیرون
صدای جیغ و التماس کلاری کل فضا رو پر کرده بود و من به امپولی که تو دستای همکارم بود زل زدم
کلاری حالش خوب بود و به ارام بخش احتیاجی نداشت این مرد چه مرگشه
انقدر لحنم محکم بود که حرف دیگه ای نزد و به سمت بیرون رفت
برگشتم سمت کلاری که حالا جیغ هاش به گریه تبدیل شده بود
و یه قدم به سمت عقب برداشتم
_هی..منو ببین...من الان میرم بیرون درو پشت سرت قفل کن که مطمعن باشی کسی نمیاد داخل
سریع خارج شدم و با عصبانیت به سمت نگهبان و پرستاری که تو سالن بودن رفتم
_شما با چه اجازه ای وارد اتاق کلاری شدین؟
نگاهمو بینشون رد و بدل کردم
_دکتر وود بهمون گفت
اونا مقصر نیستن
مقصر اصلی استیفن ووده
_این مریض تحت نظر منه و شخصا بهش رسیدگی میکنم هیچ کس بدون اجازه ی من حق نداره وارد اتاقش بشه
سرشونو تکون دادن و من مستقیم به سمت اتاق لیام رفتم
وقتی وارد شدم لیام پشت میزش نشسته بود و نگاهش رو صفحه ی لب تاپ بود
_اوضاع خوبه؟
_نه..دکتر وود بی هیچ دلیلی وارد اتاق کلاری شده..من بهش گفته بودم دست از سر کلاری برداره چون پروندشو شخصا بررسی کردم و مریضه منه نه اون..
اون داره کارامو خراب میکنه
تمام تلاش و زحمت چندین ساعته ی منو تو یک دقیقه از بین برد
صورتم داغ شده بود و احساس کردم هیچ اکسیژنی نیست
_اروم باش..کلاری همین مریضه جدیدمونه؟
_بله
_بشین
به مبل اشاره کرد و بعد بلند شد و یه لیوان اب برام اورد
با یه تشکر مثل قحطی زده ها یک لیوان اب رو کامل سرکشیدم و بعد به لیام توجه کردم که از منشی خواست به دکتر وود بگه تو اتاق منتظرشم
وقتی دکتر وود اومد داخل میخواستم مبل رو بلند کنم و جوری بکوبم تو صورتش که رو دیوار پرس بشه
_دکتر وود لطفا دیگه به مریض جدیدمون کاری نداشته باشین اون مریض تحت نظر دکتر تریگره
لیام با تمام احترام گفت
_من فقط شنیدم داره فریاد میزنه و خواستم بهش ارام بخش تزریق کنم همین
_لازم نبود وارد اتاقی که از قبل درش قفله بشین
من گفتم و بلند شدم
_در اتاق قفل نبود و اگر مریض شماست بیشتر بهش توجه کنید نه که تو اتاق مدیر تیمارستان وقتتونو بگذرونید خانوم
با تحکم گفت و از اتاق خارج شد بدون اینکه وقت بده من یا لیام حرفی بزنیم
_هی فکر نمیکردم دکتر وود گی باشه
لیام با خنده گفت و من نتونستم جلوی خندمو بگیرم
تقریبا عصبانیتم فروکش کرد و بعد وقتی از اتاق خارج شدم که گونه هام قرمز شده بود
لیام ازم خواست بعد از تموم شدن وقت اداری منو برسونه خونه
همه ی این توجهات لیام زیادی بود برام و احساس میکردم مثل دختر نوجوونیم که دختر شایسته ی دبیرستان شده
برگشتم سمت اتاق کلاری و پشت پنجره ایستادم
زانوهاشو بغل کرده بود و چهره اش زیر موهاش قایم شده بود
انقدر اونجا ایستادم تا بالاخره تکون خورد و با بلند کردن سرش متوجه ی من شد
تمام اون مدتی که تو سکوت بهش خیره شده بودم احساس میکردم اطرافش رو حصاری از افکار خودش احاطه کرده
افکاری که عمیق و ترسناک هستن
لبخند زدم و دستمو اوردم بالا
کلاری بازهم گوشه ی تختش خزید و چهره اش مضطرب شد
کاغذ توی دستمو روی پام گذاشتم و با خط کج و کوله ام مشغول نوشتن شدم
" من میدونم اینجا جای خوبی نیست..لااقل برای تو جای خوبی نیست.اما اون مردها و پرستارا دیگه برنمیگردن به اتاقت قول میدم،من هم تا وقتی بهم اجازه ندی وارد اتاقت نمیشم..باشه؟"
کاغذ رو به شیشه نزدیک کردم و اون با دقت همه رو خوند
و تمام عکس العملی که داشت این بود
اون رفت زیر ملحفه اش و خودشو از من قایم کرد نفس عمیقی کشیدم و از خدمتکار خواستم غذای کلاری رو بده بهم
غذاشو پشت در گذاشتم و باز هم با همون شیوه ی قبلی بهش گفتم من میرم تا غذاشو برداره
بیشتر این رفتارها بخاطر اتفاقاتیه که برای هرکسی میوفته و اونو اسیب دیده میکنه
پس نباید مریض یا دیوونه خطاب بشن
اونا اسیب دیدن و برخلاف مردمی که تو خیابون یا هر جای دیگه هستن این علائم رو اشکار کردن
بقیه ی زمان رو از خوابگاه ها سرکشی کردم
به حرف های فردریک گوش کردم که راجع به ایده های جدیدش برای ورزش کردن بود
اون میگفت که مربی ورزش باید بیشتر از سه روز در هفته بیاد اینجا
و من بعد از حرفای جسی و جک فهمیدم فردریک به مربی جدید علاقه مند شده…!
گفتم که اونا مریض نیستن..
اونا از همه سالم ترن
البته فردریک زودتر از بقیه ی ادم ها عاشق میشه و همینطور زود هم دلسرد میشه
در واقع اون دمدمی مزاجه،اون تمام مدتی که من میشناسمش بیشتر از هفت بار عاشق شده
عاشق سه پرستار،یک مددکار،مربی ورزش،منشیه لیام و به طور تعجب اوری عاشق.من هم شده بود البته که به خیر گذشت چون وقتی فقط دوروز از علاقه اش به من میگذشت مچشو تو حیاط با یه بسته شکلات دزدی گرفتم و خب از همون موقع دیگه به من علاقه ی خاصی نداره...!!
وقتی وسایلامو جمع میکردم تا برم جولیا با قیافه ی خاصی بهم زل زده بود
_چیزی شده؟
عینکمو تو قاب مخصوص گذاشتم و منتظرجواب شدم
_من از همه ی کارکنان اینجا بهت نزدیک ترم درسته؟
با دلخوری.گفت و پوشه هارو مرتب.کرد
_اره همینطوره..اتفاقی افتاده؟
_انتظار داشتم بهم بگی که داری با اقای پین قرار میزاری
این حرفش باعث شد سرجام خشک بشم و با چشمای گشاد و دهن باز نگاش کنم
_کی همچین حرفی زده؟دکتر وود؟
_لازم نیست کسی چیزی بگه..خودم فهمیدم.از رفتاراتون واضحه
_نه ما باهم قرار نمیزاریم..میدونی هیچی بین ما نیست قسم میخورم من باید الان برم
_اره برو بعدا حرف میزنیم
من هیچ دلیلی نمیبینم که بخوام با جولیا راجع به مسائل شخصیم و اینکه با لیام قرار میزارم یا نه حرف بزنم پس ادامه ندادم، سریع از اتاق خارج شدم تا قبل از اینکه لیام رو ببینم کلاری رو چک کنم
هیچ اطمینانی نیست که دکتر وود و پرستارا بازم نیان تو اتاقش و بترسوننش
من امشب شیفت نداشتم و واقعا نمیدونستم چیکار کنم
چند بار طول و عرض سالن رو طی کردم ولی هیچ ایده اس به ذهنم نرسید
تنها چیزی که تو ذهنم زمزمه میشد این بود
"نباید کلاری اینجا بمونه"
با دیدن لیام که کت اسپرتشو رو ارنجش انداخته بود و با قدم های بلند میومد سمتم لبخند زدم
_لیلیان؟نمیخوای بری خونه؟
_نمیدونم با کلاری چیکار کنم..میترسم کسی وارد اتاقش بشه یا هر اتفاقی بیوفته
لیام چند ثانیه فکر کرد و بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه نگهبانی که انتهای سالن ایستاده بود رو صدا زد
_بله اقای پین؟
_تمام شب مراقب این اتاق باش که کسی واردش نشه..حتی دکتر وود و هرکدوم از مددکارا
خودت هم نزدیکش نشو فقط دورادور مراقبش باش
_بله حتما
_امیدوارم وظیفتو درست انجام بدی
لیام انقدر جدی بود که من میخواستم به جای اون نگهبان اینجا مراقب باشم ولی خشمش رو نبینم
لیام برگشت سمتم و با صدای ارومی گفت بریم
گاهی وقتا یادم میرفت به این رفتار گرم و با محبتی که باهام داره عکس العمل درست نشون بدم
حالا با خیال راحت رفتیم تو پارکینگ و چند دقیقه ی بعد تو مسیر خونه ی من بودیم
_متاسفم
موهاشو چنگ.زد و با سرعت اینو گفت
_بخاطر چی؟
تعجب کرده بودم
_چون نتونستم برای قراردادت با زندان کاری کنم..این خیلی اذیتت میکنه درسته؟
_اه..نه اصلا..من خوبم اقای پین
_لیام…!
چشم.غره رفت و جمله ای که گفتمو اصلاح کرد
_اوه باشه هرچی تو بگی لیام فقط منو اخراج نکن لطفا.
دستامو به نشونه ی تسلیم بالا بردم
و هردومون خندیدیم
اما خنده های من واقعی نبود
با اوردن اسم زندان افکارم دیگه مهار نشدنی میشد
و حالا تنها چیزی که میخواستم طلوع افتاب بود تا بتونم هرچه سریع تر هریو ببینم
YOU ARE READING
Dark Paradise (Harry Edward Styles)
Fanfictionharry : Listen to me lily Its not a love story...This is a MADNESS! هری: بهم گوش کن لیلی،این یه داستان عاشقانه نیست...این دیوونگیه!