Part8

211 25 22
                                    

صبح روز بعد وقتی خودمو تو ماشین مامور های زندان مرکزی پیدا کردم فهمیدم تمام تلاش هام برای گذشتن و پریدن از چاله ای که هری تو وجودم حفر کرده مثل خاکستر پودر شده
موهامو عقب زدم و با انگشت رو پاهام ضربه های اروم زدم
همون مسیر همیشگی رو با سرعت زیاد طی کردیم و بعد مثل دفعه های قبل ماشین توی ضلع غربی بین دوتا ون مشکی پارک شد
وقتی پیاده شدم فهمیدم نوامبر میتونه بیشتر از انتظار سرد و غافل گیر کننده باشه
دستامو تو جیب لباسم گذاشتم و به سمت ساختمون اصلی حرکت کردم
فکر اینکه هری تو این ساختمون گیر افتاده باعث شد احساس بدی داشته باشم
هرچند این احساس درست نیست..
صدای کفش.هام کف سالن سکوت وحشتناک رو شکسته بود و انگار هیچ کس از این بابت خوشحال نیست
سعی کردم اروم تر راه برم اما نتیجه ای نداشت
بدون تلف کردن وقت سمت اتاق کوچیک قبلی رفتم و پشت میز نشستم
روپوش سفیدمو پوشیدم و عینکمو مرتب کردم
در حالی که دستام به طور عجیبی یخ زده بودن مشغول نوشتن سرتیتر برای مکالمه ی پیش روم بودم و میدونستم هیچ کدوم از صحبت هامون قرار نیست بر اساس این سرتیتر ها پیش بره
اما سعی داشتم تطاهر کنم..
وقتی در با صدای بدی باز شد بر خلاف میلم بلند نشدم و منتظر موندم نگهبان صندلی هری که به اون بسته شده بود رو رو به روم قرار بده
واقعا نمیدونم با این بدنی که به صندلی بسته شده چطور تونسته به دکتر وود اسیب بزنه
عینکمو در اوردم تا بدون حفاظی بتونم صورتشو ببینم
خراشی که روی گونه اش افتاده بود مثل یه تضاد بزرگ با زیبایی چشم هاش بود
صورتش بر خلاف قبل خسته تر بنظر میرسید و زمردهای سبزش هیچ برقی نداشت
_چه بلایی سر صورتت اومده؟
اینو پرسیدم و تو دلم دعا کردم چیزی که پیش بینی میکنم اتفاق نیوفتاده باشه یعنی خود ازاری
_نگهبانای حرومزاده
چند ثانیه بهمدیگه زل زدیم
و نگاهش تا اعماق وجودم نفوذ کرد
نگاهمو به سختی روی میز سر دادم و باز من بودم که برای کنارهم قرار دادن واژه ها تقلا میکردم
انگار هیچ واژه و جمله ای وجود نداشت که بتونه مکالمه ی خوبی بین منو این مجرم به وجود بیاره
_موهام..
اینو گفت و من به صورتش نگاه کردم که غرق موهای اشفته و پریشانش بود;با ابرو اشاره کرد موهاشو عقب بزنم,بلند شدم و میز رو دور زدم
دقیقا رو به روش ایستادم و موهاشو با کش پلاستیکی مشکی جمع کردم  اخم کوچیک روی صورتش تا وقتی که رو به روش نشستم از بین نرفت
_چرا دکتر وود رو کتک زدی؟
نیشخندی رو لبش شکل گرفت و بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه خندید خیلی بلند خندید..!
_ ترسوی داغون
بین خنده هاش گفت و صداش مثل طغیان اب بود
لطافتی وحشتناک...
_چطوری تونستی کتکش بزنی؟
خنده اش رو خورد و دهنشو باز کرد که جوابمو بده
_رو صندلی نبودم..دستام فقط دستبند داشت...تا وقتی حرومزاده ها رسیدن سرشو چندبار کوبیدم به میز
تصور کوبیده شدن سر اقای وود به میز خنده دار و در عین حال وحشیانه بود
من نباید خوشحال باشم اما هستم
_چرا خواستی من برگردم هری؟
نمیدونستم الان چه رفتاری ممکنه داشته باشه اما این سوالی بود که مثل خوره به جونم افتاده بود
_خودت گفتی راجع به هشت ساله گذشته حرف بزنیم مگه نه؟
صدای سرد و خشکش نزدیک تر به گوشم رسید و دیدم صندلیشو به سختی هول داد جلوتر
_من حرفامو نزدم و تو هم چیزی به جز یه مشت چرت و پرت تحویلم ندادی
اینو تند تر گفت و من دست از سر خودکاری که سعی داشتم بشکنمش برداشتم
_یادته قبل اینکه بری ایکس فکتور از شماره ی یه فروشگاه خارج شهر باهات تماس گرفته شد؟
این یه دلیل محکمه
_خب؟
_من سعی کردم باهات تماس بگیرم اما بابای عوضیم فهمید و کنترلش روی من بیشتر شد
موهامو چنگ زدم و به روپوش نارنجی هری که از کهنگی به سفیدی میزد نگاه کردم
دکمه های اولش باز بود ولی بخاطر نور کم اتاق نمیتونستم تتوی روی سینه اش رو واضح ببینم
چیزی نگفت و من اعتماد به نفسم برای حرف زدن بیشتر شد
_انتظار داشتم یه خواننده باشی نه یه..
_قاتل
_اره یه قاتل
_فک.کنم هیجانش بیشتره از روی استیج رفتن باشه
خندید و من هیچ حسی نداشتم به جز تحسین
تحسین صورت بی عیب و نقصش
ابروها و مژه های کم پشتش که از هر ابرو مژه ای مناسب تر بود
لب های ترک خورده ای که هنوزم رنگ صورتی خودشونو به رخ میکشیدن
و چشم هایی که هیچ واژه ای نمیتونه توصیفش کنه
اون رنگ سبزی که تو نور کم واضح نیست ولی یاد اوری رنگش برای من از هر تصویری واضح تره
_این هشت سال چطور گذشت که جزو.بزرگترین باند خلاف شدی؟
نگاه خیره ام رو کنترل کردم و منتظر جواب موندم
_این هشت سال برای تو چطور گذشت که انقد مرده بنظر میای؟
با این حرف بدنم تکون ارومی خورد و با حالت تعجب تو چشماش نگاه کردم
_منظورت چیه؟
_خودتو تو اینه دیدی لیلی؟
هیچ اثری از اون چشمایی که میشناختم نیست
تظاهر برای شبیه بقیه بودن تورو داره خفه میکنه
_اشتباه میکنی من به چیزی تظاهر نمیکنم
_اره مشخصه..هیچ روانپزشکی از شنیدن اینکه همکارش توسط یه مجرم با سر روی میز کوبیده شده  چشماش برق نمیزنه
پوزخند زد و خواستم از خودم دفاع کنم که اجازه نداد
_البته این برق رو فقط من میتونم ببینم
چقد از خود راضی…!
_اینا توهماته توعه میتونم اینارو تو پرونده ات بنویسم
من هیچ وقت با مریضام اینطوری حرف نمیزنم اما الان همه چی عوض شده اون مریض من نیست
کسیه که داره بدترین چیزارو از درونم میکشه بیرون  چیزایی که من نمیتونم حتی به خودم اعترافشون کنم و من باید جلوشو بگیرم جلوی چیزایی که سال ها برای دفنشون تلاش کردم
و هری داره با حرفاش قبرستون های وجودمو میلرزونه
_باشه تو پروندم بنویس ولی اینم بنویس که حرفامو قبول داری
نیشخندش فقط باعث میشد دلم بخواد بزنم تو دهنش
ولی کدوم حیوونی میتونست بزنه تو صورت این اثر هنری؟
البته اون حرومزاده ها حسابشون جداست
_اینا فقط افکار پریشان توعه و داری منو متهم میکنی
صدای اروم و لرزونم خیلی بی اعتماد به نفس ترم کرد
_خودت هم میدونی نیست لیلی..بهش فکر کن
به کمربندهای چرمی بزرگی که هریو با اونا به صندلی بسته بودن نگاه کردم
انقدر محکم بود که حتی نمیتونست کوچکترین تکونی بخوره
و فقط قادر به تکون دادن گردنش بود
_تو نمیخوای راجع به اینکه چطور وارد این باند شدی حرف بزنی؟
_اینا فقط افکار پریشان توعه و داری منو متهم میکنی...!!من وارد هیچ باندی نشدم
اون جمله ی خودمو بهم گفت و پوزخند زد در حالی که سعی میکرد شونه هاشو بالا بندازه
میدونم هری از نظر روانی مشکلی نداره
البته اگر دقیق بگم اون یه جورایی دیگرآزاری میکنه!
_کافیه
نفس عمیقی کشیدم و روی کاغذم تاریخ امروز رو نوشتم
_چی مینویسی دکتر؟
_چیز خاصی نیست نگران نباش،دارم تایید میکنم که به تیمارستان انتقالت بدن
بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم و نیشخند زدم
_چه غلطی کردی؟
صدای بلندش باعث شد بپرم عقب و کاغذمو چنگ بزنم
اون چه مرگشه؟من فقط شوخی کردم
_هری اروم باش
سعی کردم ریلکس باشم ولی کار سختی بود وقتی اون داشت تلاش میکرد خودشو از صندلی جدا کنه و تو نگاهش چیزی به جز خشم نبود
_من فقط داشتم تاریخ امروز رو مینوشتم همین
کاغذ چروک رو مقابل چشماش گرفتم و بعد از یه نگاه گذرا مطمعن شد سرشو چرخوند و به دیوار زل زد
_فکر کنم برای امروز کافی باشه
صدام ارومتر از این بود که توجه هریو جلب کنه
وسایلامو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که صدام کرد
_لیلی؟
کافی بود بگه بمون و من اون رفتار وحشیانه اش رو کاملا نادیده میگرفتم برگشتم سمتش ولی به پایه های میز زل زدم
_کش موهات رو نبردی
حرفش امید مسخره ام رو خاموش کرد و با قدم هایی سست رفتم جلو تا کش موهامو از دور موهاش بردارم
دستمو سمت موهای فندقی رنگش که کدر  شده بود بردم و هری سرشو بلند کرد که اتفاقی  پیشونیشو لمس کردم اما سریع دستمو پس کشیدم
و انگار هیچ جای دیگه ای برای نگاه کردن نبود به جز چشم های هری
_نمیخواستم بترسونمت..من فقط نگران شدم
صدای کلفتش داشت تمام ناراحتیمو از بین میبرد
من نباید ازش ناراحت باشم
اون نرمال نیست و ممکنه هر رفتاری داشته باشه
اما تفهیم این موضوع به قلبم کار نشدنی بود
_من ازت نترسیدم
دروغ گفتم و به دیوار پشت سرش زل زدم
_هروقت بهم دروغ میگفتی تو چشمام نگاه نمیکردی چون من میفهمیدم و الان نمیدونم دیوار داغون پشت سرم چه چیزی داره که تو بهش زل زدی
بدون اینکه بهش نگاه کنم متوجه ی نیشخند موذیانه اش شدم
_باشه دروغ گفتم من ازت ترسیدم
کش موهامو اروم باز کردم ولی بی هیچ دلیلی هنوزم همونجا ایستاده بودم و از بالا به هری نگاه میکردم
_من متاسفم باشه؟
فکر نمیکردم اینو بگه
حتی احتمالش رو هم نمیدادم
_باشه..فردا میبینمت
برگشتم و قبل اینکه از اتاق خارج بشم صداشو شنیدم که گفت "منتظرتم دکتر"

Dark Paradise (Harry Edward Styles)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora