Part7

159 27 13
                                    


_اگر بخوای قراردادتو کلا با زندان فسخ میکنم
صدای لیام منو به خودم اورد و متوجه شدم همه از اتاق خارج شدن به جز من
اطرافو نگاه گذرایی کردم و بعد به کفشام چشم دوختم
_نه
تنها چیزی که تونستم بگم همین بود
کاش یه دوست یا یه خانواده داشتم که این موضوع رو باهاش در میون بزارم و از این حجم فشار زیاد فرار کنم
اما فقط خودم بودم..تنها
من به هیچ کس نمیتونستم چیزی بگم
و البته شاید یه نفر باشه که بتونه حرفامو بشنوه بدون اینکه قضاوتم کنه
با ظاهری خسته که سعی داشت خستگی ها و عقده های درونشو بیرون بریزه خودمو از اتاق لیام به سختی خارج کردم و به سمت گلخونه رفتم
جایی که تریستین رو میشد پیدا کرد
با دیدن هیکل بزرگش که به دیوار قدیمی گلخونه تکیه داده بود احساس بهتری پیدا کردم
سیگار میکشید و جنگ بزرگی با هوای تمیز گلخونه رو برپا کرده بود
_هی تریستین
برگشت سمتم و با بیخیالی پک محکمی به سیگارش زد
دود رو توی فضای کم پخش کرد و بعد یکی از چشماشو کوچیک کرد تا از سوزش چشمش که بخاطر دود بود کم کنه
سرفه ی ارومی کردم و به لبخند محو رو لبای قاتل رو به روم توجه کردم
_اوضاع چطوره دکتر؟
دکتر رو با لحن خاصی گفت و من بی تفاوت کنارش نشستم
به گل هایی که بخاطر سیگارهای تریستین در معرض پژمردگی بودن نگاه کردم
این پژمردگی حاصل یک روز یا دوروز سیگار کشیدن نیست حاصل مدت های زیادیه
اما من به طرز حیرت انگیزی این گل های پژمرده رو دوست دارم
درسته دارن نابود میشن
اما درونشون چیزی دارن که گل های دیگه ندارن
اونا عشق و علاقه ی تریستین رو دارن
یه عشق خاص که باعث نابودی شده
یه لذت همراه نابودی
_خوب نیستم
با گلبرگ یکی از گل ها بازی کردم و بعد تریستین هیکل بزرگشو تکون داد و کنارم نشست
_بخاطر چی؟
میدونستم اگر الان نگم اون دوباره این سوالو نمیپرسه
_ذهنم خیلی درگیره..دوست پسر قبلیمو بعد از مدت ها دیدم و اول فکر کردم اون منو فراموش کرده و براش مهم نیستم اما الان رفتاری داره که احساس میکنم تمام قضاوت هام برعکس بوده..اون عجیب و غریب شده یه جورایی و منو گیج میکنه

فیلتر سیگارشو تو سطل اشغال کوچیک کنارمون انداخت و بعد به نقطه ی نامعلومی زل زد
انقدر سکوت کرد و بی حرکت موند که برای یک لحظه ترسیدم مرده باشه تا اینکه سکوت رو شکست
_حماقته
_خودم میدونم
سرمو پایین انداختم
_حماقته که تورو گیج میکنه و تو هیچ تلاشی نمیکنی..تو باید کشفش کنی تا روح مریضت اروم بشه
چرا تریستین جزو بیمارای اینجاست؟
اون بهتر از هر کس دیگه ای میتونه منو راهنمایی کنه
اما خب نمیشه از مرگ خانواده ی سه نفره اش که مستقیما به اون.ربط داشت و با تایید خودش بود  چشم پوشی کرد
_درسته
به دستای بزرگش چشم دوختم که بازهم صدای خش دار و به ظاهر ترسناکش سکوت رو مغلوب کرد
_تو میترسی مگه نه؟
این مردی که کنارم نشسته بی هیچ دلیلی میتونه افکار ادم هارو بخونه
رو.زمین دراز کشیدم و دستامو رو چشمام گذاشتم
_اره راستش میترسم...از اینکه دوباره عاشقش بشم رابطه ی ما مربوط به وقتیه که 14 سالم بود
_پس بدون هیچ شانسی نداری..قلب لعنتیتو بردار برای خودت و تو گاوصندوق بزار تا بپوسه
_منظورت چیه تریستین؟
_تو میترسی عاشق بشی چون میدونی عواقب بدی داره،پس قلبتو که روز به روز داغون تر میشه رو برای خودت نگه دار
با لحن بدی گفت و من بی اختیار دستمو روی زخم گردنم گذاشتم
زخمی که تریستین بهم هدیه داده بود
روزای اولی که اومده بود اینجا ازش خواستم تو گلخونه سیگار نکشه چون خلاف قانونه
و اون به طرز حیرت انگیزی منو قانع کرد که هیچ قانونی نمیتونه جلوی احساس خوب رو بگیره و اون از سیگار کشیدنش حس خوبی داره
هرچند در طی قانع شدنم منو هول داد و لبه ی میز گلخونه گردنمو خراش داد
اما من بالاخره قانع شدم…!!
دقیقه ها تو سکوت گذشت و بحث ما کاملا از جای اولش منحرف شده بود
ما در مورد بحران اقتصادی امریکا صحبت میکردیم
هرچند هیچ کدوممون اقتصاد دان نبودیم اما بحث به طور تخصصی پیش میرفت و هردومون ازش لذت میبردیم
هر از گاهی که اون عصبانی میشد به همه فحش میداد
حتی به خاندان سلطنتی که من فکر نمیکنم ربطی به اقتصاد امریکا داشته باشه
زمان گذشت و هردومون به سمت سالن غذاخوری رفتیم تا شکممون رو از این قحطی نجات بدیم
وقتی به سمت سالن میرفتیم با خودم فکر کردم شاید خیلی احمقانه به نظر بیاد که من از یکی از بیمارام کمک میخوام
اما اگر شما دیدگاهتون رو عوض کنید انقد احمقانه بنظر نمیاد
وقتی من به عنوان یه دوست از تریستین کمک میخوام نه به عنوان یه مریض اوضاع به طرز عجیبی عوض میشه
با ورود ما به سالن غذا خوری یکی از پرستارا به سرعت اومد سمتم
_خانم تریگر یه بیمار جدید اوردن ولی هرکسی که بهش نزدیک میشه وحشت میکنه اقای وود دستور دادن بزاریمش تو اتاق و بهش ارام بخش بدیم اما چند دقیقه دیگه بهوش میاد
به صورت اشفته ی پرستار تازه کار نگاه کردم
_باشه..منو ببر اتاقش
برگشتم سمت تریستین که بیخیال از کنارمون رد شد و مستقیم رفت سمت یکی از میزای خالی
بیشتر اعضای اینجا حتی کارکنا از تریستین وحشت دارن و خب من بهشون حق میدم
اون فوق العاده قویه و اگر عصبانی بشه اوضاع بهم میریزه
هیچ کس فراموش نکرده چه بلایی سر همبندیش اورد و الان تنهاس چون اون بعد از اسیب هایی که دید کسی جرعت نکرد هم اتاقی تریستین بشه
یا اینکه چطوری به نگهبان حمله کرد
اما تمام این ها بی دلیل نبود
من بخاطر جنایت هاش اونو تبرئه نمیکنم
اما میدونم اون همبندیش از خانواده ی تریستین پرسید و گفت چطوری تونستی دختر کوچیکتو بکشی
و اون نگهبان به طرز بدی بهش توهین کرد
در حالی که تریستین عقیده داره اون همسر خیانت کار و دختر حرومزادشو کشته چون حقشون بوده
اون عاشق همسرش بوده و این بهم نشون میده
بین عشق و جنون فاصله ای نیست...
با قدم های بلند خودمونو به سالن بالایی رسوندیم و از پشت پنجره ی شیشه ای اتاق به دختر جوونی که روی تخت بیهوش بود زل زدم
_یه سینی غذا  و چندتا کاغذ و خودکار بیارید لطفا
به پرستار گفتم و تو همون فاصله به اون دختر جذاب زل زدم
موهای اشفته اش صورت سفید و به رنگ برفش رو جذاب تر کرده بود
مژه های بلندش صورتشو پوشونده بود و میتونم بی هیچ اغراقی بگم با تمام ضعفی که توی صورتش دیده میشه اون زیباست
وقتی پرستار با سفارشاتم برگشت متوجه شدم تمام مدت به دختر زل زده بودم
و اون تکون های ارومی میخورد که یعنی داره بهوش میاد
ظرف غذا رو به اضافه ی یه کاغذ و خودکار  و کلید یدک اتاقو روی میز کنار تختش گذاشتم و سریع برگشتم پشت پنجره
روی کاغذ خودم.نوشتم سلام من لیلیان هستم
و منتظر موندم تا اون دختر که از روی خوندن پرونده اش میدونستم اسمش کلاری هست منو ببینه
دقیقه ها طول کشید تا اون نشست روی تخت و با وجود ارام بخشی که بهش تزریق شده بود ترسیده و اشفته بود هنوز
صورتش رنگ پریده و چشماش بی فروغ تر از هر نگاهی بود
و من فقط یک چیز رو میدونستم
جای کلاری تو این تیمارستان نیست
با دیدن من به گوشه ی تختش چسبید و ملحفه ی سفید رو چنگ زد تا از خودش محافظت کنه یا شاید از ترسی که وجودشو گرفته کم کنه
لبخند زدم و کاغذ رو به شیشه نزدیک کردم
چشمای کلاری به ارومی رو کاغذ لغزید و حتم داشتم اونو خونده اما هیچ عکس العملی نشون نداد
و من دوباره رو کاغذ نوشتم
"غذا روی میز هست اگر گرسنه ای بخور و با کلیدی که روی میزته در اتاقتو قفل کن که راحت باشی..
من برات کاغذ و خودکار هم گذاشتم و نزدیک اتاقتم تا اگر مشکلی داشتی بهم خبر بدی
راستی اگر خواستی اسمتو بهم بگو
من اسیبی بهت نمیزنم مطمعن باش"
کاغذ رو به شیشه چسبوندم و چند دقیقه نگهش داشتم تا کامل اونو بخونه
بعد به صورتم نگاه کرد
میدونستم حتی صدای ادم ها هم اونو میترسونه
چه برسه به اینکه کسی نزدیکش بشه
اون فقط از ادمایی که میشناسه نمیترسه و این ادم ها تو زندگیش محدودن
از اتاقش دور شدم و صدای چرخیدن قفل رو شنیدم
لبخند زدم و کلید اصلی رو توی جیبم لمس کردم
درسته من بهشون فضایی میدادم که اعتمادشونو جلب کنم اما همیشه جانب احتیاط رو باید رعایت کرد
به نگهبانی که ابتدای سالن ایستاده بود سفارش کردم اجازه نده کسی به اتاق کلاری نزدیک بشه و هرکدوم از کارکنا خواست به اتاق نزدیک بشه قبلش به من خبر بده
رفتم سمت سالن غذا خوری و سینی غذامو گرفتم
و بیست دقیقه بعد به سمت اتاق کلاری رفتم
خوشبختانه ای سالن خیلی کم رفت و امد بود و کسی مزاحمش نشده بود
از پشت پنجره به دستای ظریفش نگاه کردم که چطوری ظرف غذاشو که حالا نصف شده بود رو میز گذاشت و بعد سرشو چرخوند تا با لبخند من مواجه بشه
رو کاغذ دوباره نوشتم
"سیر شدی؟"
و در کمال تعجب اون سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
من احتمال اینکه اون توجه کنه رو اصلا ندادم
و حالا میبینم بیماری اون اصلا شدید نیست
"به توالت احتیاج نداری؟"
سرشو به نشونه ی نه تکون داد و تو اتاقی که احساس امنیت میکرد به زیر ملحفه اش پناه برد
خوشحالم تونستم اونو یک خورده از ترس دور کنم
ولی این خوشحالی کافی نیست وقتی افکار هری بهم چسبیدن و نمیتونم اونارو از خودم بشورم و پاک کنم

ووت و نظر لطفا😐

Dark Paradise (Harry Edward Styles)Where stories live. Discover now