*فلش بک*
هشت سال پیش "سه شنبه ۱۴سپتامبر ۲۰۰۸"
_چرا نمیای باهام؟
هری غر زد و موهای فرشو زد عقب زد
_مامانم به مراقبت احتیاج داره
خودم بیشتر از هری دلم میخواست باهاش برم و این باعث عصبانیت و استرس عجیبم شده بود
_قول میدم برای مسابقه ی اصلی بیام
دستمو انداختم دور گردنش و خودمو بهش چسبوندم
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و موهای فرشو به صورتم مالید
_به قولت اعتماد میکنم لیلی
ازش جدا شدم ولی هنوزم تو بغلش بودم
حالا که هری قدش یه خورده بلند تر شده بود هم قد بودیم
شال طوسی که گردنش بود رو دور انگشتم پیچیدم
_فقط کافیه اونجا به دخترای دیگه نگاه کنی هرولد..!
با عصبانیت گفتم و سعی کردم جدی باشم؛شیرین خندید و صداش گوشمو پر کرد
_من از جما میپرسم که به دخترا نگاه میکردی یا نه
احساس بدی داشتم نه بخاطر اینکه هری ممکنه به بقیه توجه کنه بخاطر اینکه نمیتونستم ازش حمایت کنم
_با وجود تو مگه میتونم به کسی توجه کنم
هولم داد رو تخت و خودش اومد جلوتر
نخودی خندیدم و هری سرشو برد تو گردنم
_دوست دارم
زمزمه کردم و موهاشو چنگ زدم
_دوست.. دارم...عزیزم
بریده بریده گفت و گردنمو گاز گرفت
مثل نوجوونای دیگه عشق بازی نمیکردیم
ما خیلی وقته اینکارارو انجام میدیم و یه جورایی ماهر شدیم
بعد از چند دقیقه که هردومون از نفس افتاده بودیم رو تخت یه نفره ی من دراز کشیدیم و سرمو تو بغلش گذاشتم
مرد رویاهای من هنوز خیلی کوچیک و ریز چثه بود
اما من با تمام وجود ستایشش میکردم
پسری که بخاطر من یاد گرفت جلوی دار و دسته ی برایان وایسه
درسته صورتشو خونی کردن و چند هفته بدنش درد میکرد اما یاد گرفت جلوشون وایسه
دیگه از کسی نمیترسید و به جایی پناه نمیبردیم
_لیلیان؟
مامانم با عصبانیت داد زد و از جام پریدم
_بهتره بری
اروم گفتم و در اتاقو قفل کردم
هری از بالکن اتاقم رفت بیرون و قبل اینکه بره لبامو محکم و کوتاه بوسید
_برات ارزوی موفقیت میکنم
_زود بیا پیشم
دوباره لبامو سریع بوسید و از ارتفاع پرید پایین
در اتاقو باز کردم و از شیش پله ای که بین اتاق من و پذیرایی فاصله مینداخت رفتم پایین
با دیدن مردی که تو خونه بود سرجام خشک شدم
اون دقیقا جلوی در ورودی ایستاده بود و با نگاه سرد و خشکش طراف خونه ی کوچیکمون رو از نظر میگذروند
_بابا
زیرلب زمزمه کردم و اون بی هیچ حسی بهم زل زد
_لیلیانه عزیزم
با قدم های بلند اومد جلو و محکم بغلم کرد بغلی که هیچ احساسی درونش نبود،انگار اینکارو از روی وظیفش انجام میداد.اصلا اون وظیفه ای در قبال من داره؟
مامانمو نگاه کردم که چشماش پر از اشک بود و گوشه ی مبل نشسته بود،اون ضعیف تر از هر وقت دیگه ای به نظر میرسید
ضعیف و بی دفاع
_وسایلاتو جمع کن عزیزم..بهتره از اینجا بریم
بابا گفت و من تو چشمای ابیه بی رحمش زل زدم
_من با تو جایی نمیام
بلند گفتم و عقب رفتم
زندگی با مادری که یا نعشه بود یا خمار خیلی بهتر از زندگی با پدر عوضیم.بود
اینجا هری رو داشتم و با رفتنم ازش جدا میشدم
_کارو سخت نکن دخترم من باید ببرمت چون دادگاه این اجازه رو بهم داده
_فاک به خودت و دادگاه
جیغ زدم و رفتم سمت مامانم
سرمو تو بغلش گذاشتم و اون محکم بغلم کرد شاید میخاست با اینکار ازم مراقبت کنه
موهامو میبوسید و سعی میکرد هق هقشو خفه کنه
اون مرد عوضی که متاسفانه بابام بود دستمو کشید و به زور بردم سمت ماشینش
مامانم گریه میکرد و التماسش میکرد
_تقصیر توعه...همش تقصیر تویه عوضیه
به مامانم گفتم وقتی تو ماشین پرت شدم و دیگه نمیتونستم از خودم دفاع کنم
اشکام دیگه غیر قابل کنترل بود و همه ی ادمارو مقصر میدونستم
قرار بود بابا بیاد و من از این خبر داشتم اما فکر نمیکردم انقد زود اتفاق بیوفته،دقیقه ها گذشت اما هنوز اشکای افسار گسیختم رو گونه هام میریختن
از شهر خارج شدیم و من حتی گوشی نداشتم به هری خبر بدم
سعی کردم تمام شهرو به خاطر بسپارم چون نمیدونستم کی قراره برگردم
معلوم نبود کجا میریم
اما میدونستم یه جایی خارج از انگلیسه
وقتی از شهر کاملا خارج شدیم جلوی یه فروشگاه ماشینو نگه داشت و هر چیزی که از نظرش لازم داشتمو خرید
از فرصت استفاده کردم و با تلفن فروشگاه شماره ی هریو گرفتم
یه بوق بیشتر نخورد که اتصال گوشی قطع شد
بابا سیم تلفنو تو دستاش گرفته بود!
_لیلیان داری اذیتم میکنی
کنترل بابا بیشتر شد و من تنها چیزی که فهمیدم این بود
سوار هواپیما به مقصد نیویورک شدیم
*پایان فلش بک*
سر دردم هر لحظه بیشتر میشد و قهوه هیچ تاثیری نداشت
یه مسکن برداشتم و بدون اب قورتش دادم
مت مسئول داروخونه انگار تازه متوجه ی من شده بود
_خانوم تریگر خوبین؟
سرمو تکون دادم و از اونجا رفتم بیرون
ساعت تفریح مریضا بود و تقریبا ازاد بودن هرکاری میخوان انجام بدن
خودمو رو صندلیه پلاستیکی انداختم و بهشون زل زدم
فردریک برام دست تکون داد ولی من فقط بهش زل زدم
مغزم دستور هیچ فعالیتیو نمیداد
یاد اوری تمام خاطرات برای هرکسی سنگینه
و وقتی به این فکر میکنی که هیچکسیو تو زندگیت نداری تا ارومت کنه اوضاع بدتر میشه
وقتی مادر معتادت از خونه فرار میکنه و تو فقط خبر مردنشو میشنوی
وقتی هیجده سالگی پدر عوضیتو ترک میکنی تا بتونی دوست پسرتو پیدا کنی و هیچی تو شهر انتطارتو نکشه به جز خونه ای که شهرداری تصاحبش کرده
میفهمی هیچکسو نداری
من رو پاهای خودم وایسادم
با تمام توان تو لندن درس خوندم و کار کردم
اوایل تو این تیمارستان یه مستخدم بودم اما با تشویق روانپزشکه اینجا که رفتارموبا مریضا دید یه مددکار شدم و بالاخره وارد دانشگاه شدم
حالا یه روانپزشکه تازه کارم که خیلیا قبولش دارن
مهم نیست این خیلیا از نظر روانی سالم نیستن اما تنها کسایی هستن که دوسم دارن
بلند شدم و رفتم سمت ده نفری که دور هم نشسته بودن
با دیدن من لبخند زدن و برام جا باز کردن بین خودشون
نمیدونم چرا با وجود صندلی کف زمین نشسته بودن
اما سرمای زمین حس خوبی داشت
_لیلیان کفشای جدیدمو دیدی؟
پسر جوونی که اسمش جک بود به دمپایی های زنونه ای که پاش بود اشاره کرد
_فوق العادس جک
لبخند زدم و چشماش برق زد
_خفه شین لیلیان حالش خوب نیست
سوزی با عصبانیت گفت و همه صورت هاشون مضطرب شد
اونا فهمیدن من خوب نیستم
_میخوای با ما حرف بزنی؟ ما به کسی نمیگیم
جک گفت میدونستم بهشون اعتمادی نیست
اما نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه
سرمو تو بغل فردریک گذاشتم و محکم بغلم کرد
انگار داشتن ازم مراقبت میکردن
_شماها چرا گریه میکنین؟
اشکامو پاک کردم و خندیدم
شونه بالا انداختن و گریشون شدید تر شد
اشکامو پاک کردم و دستامو باز کردم
_شما بهترین دوستای من هستین
بغلشون کردم و قسم میخورم صدای گریشون توجه همه رو جلب کرده بود چندتا از پرستارا نزدیکمون شدن و میخواستن ببینن چه اتفاقی افتاده اما من فقط لبخند زدم
_خانوم تریگر چیزی شده؟
صدای لیام باعث شد بلند شم و بقیه که انگار جلوی اون راحت نبودن اشکاشونو پاک کردن
اونا زیادی احساساتی بودن
و من حتی بهشون نگفتم از چی ناراحتم اما داشتن گریه میکردن
_نه اقای پین
موهاشو با دست عقب زد و به دوستای من که تا چند ثانیه پیش در حال گریه کردن بودن نگاه کرد
_بچه ها برید از ساعت تفریحتون لذت ببرین
با لبخند گفتم و همشون رفتن به جز جک
_جک؟
لیام گفت و منتظر موند تا جک که کنار من بود چیزی بگه
_اون داشت گریه میکرد نمیتونم تنهاش بزارم
دستاشو دورم حلقه کرد
_جک من خوبم
اروم گفتم و راضیش کردم بره
هر چند سخت بود اما بالاخره راضی شد
_لیلیان خوبی؟
لیام گفت و یه قدم اومد جلو
_من خوبم..فقط زیادی احساساتی شده بودم
لبخند زدم
_اولین باره میبینم احساساتی شدی
زدم به بازوش
_هی منظورت اینه من خیلی ادم بی احساسایم؟
بعد از اینکه لیام بلند خندید و دستشو رو بازوش کشید متوجه شدم چندتا از پرستارا دارن نگامون میکنن
با خجالت خندیدم و گفتم ببخشید
_بیا بریم اتاق من
بدون اینکه به کسی نگاه کنم تا مجبور شم با چشمام جوابشونو بدم راه افتادم
از راهرو بلندی گذشتیم و چند پله رو بالاتر رفتیم
اینجا اتاق های من و لیام و چنتا از کارمند های تیمارستان بود که فاصله ی نسبتا زیادی با سالن اصلی و اتاقای بقیه داشت
در اتاقشو باز کرد و من اول وارد شدم
رو مبل چرمی که تو اتاقش بود نشستم و لیام رو به روم نشست
_قهوه میخوری؟
یه بیسکوییت برداشتم و گاز زدم
_نه ممنون
_مطمعن باشم حالت خوبه؟
دستاشو تو هم قفل کرد و بهم زل زد
_مگه مهمه؟
تازه فهمیدم چی گفتم
چون قیافه ی لیام جدی شد
_تو روانپزشک اینجایی و اگر حالت خوب نباشه به وظایفت درست نمیرسی
با جدیت گفت و من راست نشستم
_من خوبم اقای پین
لبخند زورکی زدم و بلند شدم
لیامم بلند شد و من نمیدونستم چی بگم
زیر لب ببخشید گفتم و از اتاقش رفتم بیرون
یک ساعت دیگه مونده بود تا ساعت کاریم تموم بشه
ترجیح میدادم تو اتاق کوچیکم خودمو حبس کنم و با چک کردن پرونده ی مریضا خودمو مشغول کنم
من حتی نمیدونم چرا رفتارم با لیام بد بود و به اینجا ختم شد
فکر کردن به لیامو میخام بزارم برای بعد.
جولیا مشغول کار خودش بود اما هربار که سرمو میچرخوندم نگاهشو که روی من بود غافلگیر میکردم
_چیزی شده جولیا؟
_نه
_چرا امروز انقدر نگام میکنی؟
_ببخشید
ابروهامو انداختم بالا و دیدم نیم ساعت فقط گذشته
وسایلامو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون سمت اتاق مدیریت
چند ضربه ی اروم.زدم
_بفرمایید
لیام گفت و درو اروم باز کردم
یکی از پرستارا تو اتاقش بود و انقد یقه ی لباسشو باز کرده بود که منم از این فاصله میتونستم سینه های بزرگشو ببینم چه برسه به لیام
هرزه..
تو ذهنم گفتم و نگاهمو رو صورت لیام گذاشتم
_اقای پین اجازه میدید من نیم ساعت زودتر برم خونه؟
_چرا؟
چرا؟من هیچ دلیلی نداشتم
اها یه دلیل دارم..سردرد
_سرم درد میکنه میخوام سریع تر برم خونه
زیر چشمی به اون پرستار نگاه کردم
_خانوم وایت ممنون پرونده رو بررسی میکنم شما میتونید برید
لیام به اون هرزه گفت و با ناز و ادا گورشو گم کرد
چطور میتونن انقد هرزه باشن؟
_میخوای برسونمت؟
پشت گردنشو خاروند و مشخص بود اضطراب داره
_نه نمیخوام مزاحمتون بشم
مشخص بود میخوام منو برسونه فقط میخواستم بیشتر اصرار کنه
خدایا من چه مرگمه؟
من حتی از اون پرستارم هرزه ترم
_میرسونمت
با جدیت گفتو بلند شد
کت چرمیشو برداشت
_ممنون من بیرون منتظرتونم
اینو گفتم و از ساختمون خارج شدم
چند ثانیه بعد با لیام تو ماشین بودم
مثل دفعه ی قبل ماشینش بوی خوبی میداد
معلوم نیست از چه اسپری خوش بو کننده ای لعنتی استفاده میکنه که ادمو مست میکنه
_اگر میخوای دلیل سردردتو بهم بگو
چقد جنتلمن!
_خاطرات گذشته برام مرور میشه اینروزا
به بیرون نگاه کردم و هریو تو سلول انفرادیش تصور کردم
_گذشته..اسمش با خودشه لیلیان..ازشون بگذر..همه تو زندگی اتفاقات وحشتناکیو تجربه کردن فقط کافیه ازش بگذری
اون داشت درست میگفت
من چرا باید بخاطر اینکه هری حرفامو باور نمیکنه داغون بشم؟
چرا باید خاطرات وحشتناکمو مرور کنم؟
_ قراردادم با زندان زیاد بهم فشار میاره
شقیقه هامو ماساژ دادم
_میخوای اقای وود رو به جای تو بفرستم؟
منو هری هیچ ربطی به هم نداریم
پس دلیلی نداره خودمو بخاطرش ازار بدم
اون تو گذشته ی من بوده و باید ازش بگذرم.فقط همین
_میشه اینکارو کنی؟
_البته
لبخند زد و من محو نیم رخ جذابش شدم
_خیلی ممنونلیلیان هم که دیگه نمیخواد بره زندان ظاهرا😕
نظرتون چیه؟
لطفا اگر میخونین رای بدین واقعا هیچ انگیزه ای برام نمونده
وضعیت رای و کامنتا خیلی داغونه!
DU LIEST GERADE
Dark Paradise (Harry Edward Styles)
Fanfictionharry : Listen to me lily Its not a love story...This is a MADNESS! هری: بهم گوش کن لیلی،این یه داستان عاشقانه نیست...این دیوونگیه!