Chapter 39

1.8K 113 20
                                    

از نگاه آلیسون

ساعت کارم تموم شد و راهمو به سمت بیرون شرکت ساختم.حدودا یه هفته از وقتی که ازدیدن خانوادم برگشتم میگذره و همه چیز به حالت عادی برگشته.در واقع همه چیز داره خیلی خوب پیش میره.شغل جدیدم بی نظیره ،و نمیتونم به اندازه کافی از آقای استایلز به خاطر اینکه این شغلو بهم پیشنهاد داد تشکر کنم.

واقعا انتخاب آسونی برای من بود ، و کسی که پشت میز روبه رویی من میشینه،اسمش رینیه و واقعا خیلی خوبه، همه بهم حس استقبال میدن، خب، تقریبا همه. بالاخره هر شرکتی یه سری زن گربه صفت داره ،یا به زبون من،یه سری مرد گی، درسته؟ البته مطمئنم که اینم سریع میگذره و اونا با من کنار میان،من ادم شیرینیم،قسم میخورم.

برگشتن به اپارتمانم هم خیلی عالی بوده،اصلا متوجه نشده بودم که چه قدر دلم برای اینجا تنگ شده تا اینکه برگشتم و اون بوی اشنای اود سیب که همیشه میسوزوندیم بهم برخورد کرد،و همچنین استف که با یه بغل بزرگ و گرم ازم استقبال کرد.فقط 5 روز نبودم ولی مثل این میمونه که اندازه قیامت از آخرین باری که دیدمش گذشته.لیام هم منو سورپرایز کرد،و ما یه شب و"واین و بال"(مشروب و بال مرغ)ابا هم برگزار کردیم از اونجایی که من پیتزا دوست ندارم.این واقعا خوب بود.استفانی منو از جزئیات همه اتفاقاتی که در نبودم افتاد با خبر کرد،فکر میکنم رابطه اون و لویی واقعا داره جدی میشه.اون واقعا،واقعا،لویی رو دوست داره و من نمیتونم بیشتر از این براش خوشحال باشم.لویی واقعا خیلی دوست داشتنی ایه،و برای استف عالیه.استف حتی ازم پرسید که میخوام درباره هری بشنوم یا نه،و با یه حس اتیش گرفتن توی شکمم،جوابم یه "نه"مستقیم بود.

با اینکه همه چیز این قدر درباره برگشتنم این قدر خوب بود،ولی ذهنم انگار همیشه دلش میخواست برگرده سمت هری.این مثل جهنم بود که از وقتی که اومدم ندیدمش.وقتی از اینجا دور بودم این یکم اسون تر بود،ولی الان دیگه اصلا نیست از اونجایی که ما در اصل رفت و امد داریم،و در حال حاضر نزدیک بودن بهش اقتضاحه،و الان بد ترم شده چون لویی تقریبا هر روز توی اپارتمان ماست،و من میدونم که اونا هردوشون میخوان دوباره هری ازم بپرسن و مثل این میمونه که هری یه کاری کرده که احساس کنم خونه ام،اون انگیلیس رو برام عالی کرد.من خیلی دلم برای خونه تنگ نشده بود،چون اینجا مثل خونم بود.ولی الان،این شبیه این نیست که من به اینجا تلعق دارم،مگه اینکه با اون باشم.خیلی دلم براش تنگ شده،و برای لمسش حتی بیشتر.ای کاش واقعا اوضاع اونطوری که پیش رفت،نمیشد.ولی من هنوزم به خودم اقتخار میکنم که با انگشتر زدم تو پیشونیش،باید به چشمش یا یه همچین چیزی میزدم،و یکم بیشتر بهش آسیب میرسوندم.(چند چندی با خودت؟😑)ولی بازم کوبوندن انگشتر به پیشونیش به اندازه کافی خوب بود.گوشیم توی جیب کتم ویبره رفت و من درش اوردم و سوار ماشینم شدم.در ماشینو سریع بستم و سعی کردم نزارم خیلی هوای سرد وارد ماشین بشه.

DominantWhere stories live. Discover now