Chapter 5

4K 277 86
                                    

من به دقت بهش نگاه می کردم و منتظر بودم. انتظار داشتم چیزی اتفاق بیوفته. اما هیچی اتفاق نیفتاد، فقط نفس هاش ادامه پیدا کرد و سخت می شد. درونم ازم خواهش می کرد که سرم رو به سمتش ببرم و فقط انجامش بدم،و من کردم.من یک اینچ بلند شدم.و اون یک نفس تیز کشید و سرش رو چرخوند.من یخ زدم ، شکمم پیچید ، به صورتش نگاه کردم که بهم فشرده شده بود و چشماش بسته بود.

"تو..."

اون نفسش رو بیرون داد.

"من برای تو بدم آلیسون.این کار رو نکن."

اوه....

من به لب هاش خیره شدم که این کلمات رو به من میگفت. نفس کشیدنم قطع شد. اون منو دوست نداره... اون نمیخواد که منو ببوسه... اون کنار رفت و دستش رو روی شونم گذاشت ، و سعی می کرد منو استوار نگه داره.

"من خوبم."

من با تندی به سرعت گفتم و دست هاش رو از روی شونه هام انداختم و چرخیدم و به سمت پیاده رو خیابون رفتم و دنبال ماشین میگشتم. اینجا هیچی نیست ، پس من شروع به کج خلقی کردم.

چقدر میتونم احمق باشم؟ من خسته شدم از ساختن یه حرکت و کار نکردنش. چه چیزی درمورد من اشتباهه؟ این طوریه که من به نظر میرسم؟ طوریه که لباس میپوشم؟ من خیلی رنجیده و حقیر شدم. چرا بیشتر مردای پولدار منچستر میخوان با من کاری انجام ندن ، یه دختر بیچاره و تنها که حتی نمیتونه یه تی شرت از تاپ شاپ(یه مغازه ی گرون قیمته)بخره. اون به من رسید و کنارم وایساد.

"ممنون."

من زمزمه کردم و به رو به روم نگاه کردم.

"برای؟"

اون پرسید.

"نجاتم دادی."

من به سرعت گفتم و شونه هام رو بالا انداختم.

"این اشتباهه اون کونی بود ، تو راه درست رو میرفتی."

اون با عصبانیت گفت.

"اگه من اونجا نبودم ، تو میتونستی تصادف کنی. میخوای برگردی خونم و اونجا بشینی؟"

ما به یک خط عابر پیاده رسیدیم و منتظر موندیم تا علامت اینکه میتونید برید بیاد. من بهش نگاه کردم و فقط سرم رو تکون دادم.اون اخم کرد.من نمیخوام برگردم خونش بعد از اینکه اون بهم گفت که باید ازش دور بشم!

اون چی ازش میگیره(اگه برا اونجا)؟ وقتی که علامت اومد به سرعت از وسط خیابون عبور کردم و اون رو پشت سرم گذاشتم.

DominantWhere stories live. Discover now