‏Chapter 36 - Part C

1.7K 126 48
                                    

از نگاه آلیسون

"خیلی ممنونم که اومدین."لویی بغلم کرد و ما نزدیک در خروجی ایستاده بودیم،همه رفتن،به جز خانواده استایلز،لویی،من و استف.

"این عالی بود،لویی."بهش گفتم و اون قرمز شد.اون استفانی رو بغل کرد و لپشو بوسید،"تو امشب میری خونه؟"

"اره،لویی قراره بمونه."به لویی نگاه کرد و اون لبخند زد.

"اگه اشکالی نداره."لویی سریع اضافه کرد،من خندیدم.

"نه،کاملا اوکیه،من مشکلی ندارم.من امشب پیش هری میمونم،پس این اوکیه."با خجالت گفتم.

"ا.ووو،بله میبینم."استفانی زبونشو در اورد و من چشمامو چرخوندم.هردومون خندیدیم.

خانواده استایلز اومدن در حالی جما داشت کتشو می پوشید.

"تو،با احتیاط رانندگی میکنی،و بهم زنگ بزن وقتی رسیدی."آنه گفت و برای خداحافظی دخترشو بغل کرد.

"ای کاش می تونستم،جیز!"جما چرخید و از لویی و استف خداحافظی کرد.بعدشم منو بغل کرد.

"به زودی میبینمت،درسته؟"جما پرسید،فکر کنم داره درباره عروسیش حرف می زنه.

"به زودی میبینمت."دوباره مطمئنش کردم و لبخند زدم.

اون برای همه دست تکون داد و از کلیسا بیرون رفت.هری ژاکتمو دستم داد و من پوشیدمش، و دکمه هاشو با دقت بستم.

"خب،امشب یه جورایی که موفقیت بزرگ بود.ما اون ملبغ پولی که انتظار داشتیم رو جمع آوری کردیم،همه غذا ها خورده شدن،و همه سبداشونو دوست داشتن."آنه لبخند زد و معلوم بود حسابی از خودش راضیه.شوهرش خم شد و بوسیدش.

"تو عالی بودی عزیزم."آنه بهش نگاه کرد:"خب پس بزنين بریم!"

به سمت پارکینگ رفتیم،و هوای اینجا حتی از وقتی که اومدیم هم سرد تر شده.

"خیلی زود قراره بارش برف شروع بشه."آنه به من و استف گفت همونطوری که جلوی پسرا راه می رفتیم.

"من عاشق برفم،خیلی زیباست."به افکارم لبخند زدم.

"منو یاد تعطیلات می ندازه."استفانی موافقت کرد.

"هی،بیبی."لویی استف رو صدا زد و هممون وایسادیم"ماشین من همینجاس."

"باشه."اون اول من و بعد آنه رو برای خداحافظی بغل کرد."واقعا از دیدنتون خوشحال شدم."

"منم همینطور استفانی،به زودی میبینمت."آنه بهش لبخند زد،"خدافظ لویی،وقتی رسیدین خونه بهم زنگ بزنین."

"چشم بانوی من"لویی شوخی کرد"میبینمت عمو راب."

"خدافظ لو."

"خداحافظ هری،و آلیسون!"برامون دست تکون داد و بعد دست استف رو گرفت و به سمت ماشینش رفتن.

DominantWhere stories live. Discover now