دست مرد که به دور گلویش پیچیده شده بود، تنفس را برایش سخت می کرد. یک دستش توسط مرد در پشت سرش قفل شده و دست دیگرش را هم به دیوار تکیه داده بود، تا از برخورد صورتش به دیوار به خاطر حرکت های ناگهانی مرد جلوگیری کند. این، باعث می شد نتواند برای نجات خود از آن وضعیت اسف بار کار زیادی انجام دهد و تنها می توانست به صدای نفس نفس زدن مرد در کنار صورتش، گوش بسپارد. بدن مرد که با شدت به او برخورد می کرد، قدرت حرکت را از او و پاهایش گرفته بود.
تا جایی که می توانست صورتش را برگردانده بود اما با این همه، باز هم صورت مرد را نمی دید. تنها چیزی که می توانست ببیند کیف دستی اش بود که که بر روی زمین افتاده بود و نیمی از وسایل داخل آن درکوچه کم نور بر روی زمین پخش شده بودند. نگاهش بر روی لباس زیر پاره اش افتاد که در زمین گل آلود کوچه، به سختی به چشم می آمد. درحالی که دندان هایش را با عصبانیت بر روی هم می فشرد، سعی کرد جلوی اشک هایش را بگیرد اما قطرات اشک بی توجه به او، به آرامی از چشم هایش بیرون ریخته و با آب باران ترکیب می شدند.
می خواست فریاد بزند و کمک بخواهد، شاید کسی صدایش را بشنود... اما صدای ضعیفی که از گلویش بیرون می آمد، در نعره باران گم می شد. درحالی که خدا خدا می کرد که آن وضعیت زود تر تمام شود، احساس کرد سرعت و قدرت حرکات تند مرد بیشتر می شوند. دستش که دیگر توانی نداشت، زیر حرکات تند مرد خم شد و سپس، سرش چندین بار با شدت به دیوار برخورد کرد. درد شدیدی صورتش را فراگرفت و احساس کرد کمی سرگیجه گرفته است. در همان حال مرد دستی را که پشت سرش قفل کرده بود محکم فشرد و ناله ضعیفی کرد.
بعد از چند لحظه مرد او را رها کرد. پاهایش نتوانستند وزنش را تحمل کنند، و به سختی بر روی زانوانش، بر زمین افتاد. در آن لحظه، از میان موهای خیسش که صورتش را پوشانده بودند تنها توانست سایه ای از مرد را در زیر نور سوسو زن کوچه ببیند که شلوارش را بالا کشید و به سرعت از آنجا دور شد. تنها چیزی که از او به یاد می آورد، پوزخندش بود که در آخرین لحظه قبل از آنکه پشت دیواری محو شود، به او زد.
به آخرین نقظه ای که مرد را در آنجا دیده بود خیره شده بود و در همین حین به صورت ناخودآگاه دستش را که بر روی دیوار گذاشته بود، می فشرد. چند بار چشم برهم زد و ناگهان، بدون آنکه بفهمد چطور، خودش را در زیر دوش حمام، و در امنیت خانه اش یافت.
قطرات سرد آب بر روی سرش فرو می ریخت و به آرامی پایین می آمد. ناآگاهانه به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. وقتی به خودش آمد، متوجه انگشتانش شد که از شدت فشردنشان به دیوار، بندهایش به سفیدی می زد. دندان هایش را به قدری محکم درهم قفل کرده بود که فکش درد گرفته بود. در حالی که نفس نفس می زد، به آرامی به خودش آمد و موقعیتش را درک کرد.
YOU ARE READING
Red Jacket (Persian Ver.)
Short Storyداستانی کوتاه درباره اتفاق وحشتناکی که برای یک دختر افتاده است، و تصمیمی که او در این مورد می گیرد. (توجه: این داستان برای همگان مناسب نمی باشد)