وقتی توی منچستر چشماتو باز میکنی و به اسمون نگاه میکنی ، هیچ چیز جز ابر های خاکستری نمیبینی ،
و وقتی که توی زمستون و پاییزش قرار بگیری ... هیچ چیز نمیتونه شهر رو برات افتابی کنه ... منچستر همینه ، منچستر شهر ابر هاست ، شهر بارون ، شهر خاکستری"میگن که اون پسر دزموند استایلزه ! اون تاجر خیلی ثروتمندیه و پسرش با یه شلوار و تی شرت ساده به دانشگاه منچستر اومده ؟ این عجیبه ! "
الکس گفت قبل از اینکه لیوان مقوایی رو دوباره به لب هاش بچسبونه و از داغی لاته ای که خریده اهی بکشه و بدون اینکه از پسری که تنها روی میز جلویی نشسته و داره کتاب میخونه چشم برداره
"بیخیال الکس ؟! طرز لباس پوشیدن اون به ما ربطی نداره ، من دارم به اجاره عقب افتاده خونه ی لعنتیم فکر میکنم و تو داری لباس یه شخص با شخصیتش رو نسبت به هم انالیز میکنی ؟ احمقانست "
لویی گفت و اه بلندی کشید
"کام ان لویی ، اون خیلی عجیبه ، الان یک ماه از شروع ترم میگذره ولی من حتی ندیدم اون با کسی حرف بزنه ! اون همش هدفون تو گوششه و تنهاست "
الکس گفت ، معلوم بود که حسابی درمورد پسر بلند قد و جذاب مرموز کنجکاوه
اما به هرحال هیچکس هیچکس هیچکس به اندازه لویی درمورد اون پسر کنجکاو نبود"الکس ، نظر هاتو بزار برای پروژه بعدی خب ؟ من باید بتونم این هفته یه کار گیر بیارم ...وگر نه مجبوری کارتون مخلوط کن جدید مامانتو بهم بدی ، چون باید تو خیابون بخوابم ..."
لویی گفت و فقط سعی کرد بحثو عوض کنه
"چرا فقط از من قبولش نمیکنی ؟ باور کن لو این مقدار زیادی نیست تو بعدا میتونی بهم پسش بدی ، ها ؟ "الکس گفت ، صداقت توی چشای ابیش موج میزد
"حتی حرفشم نزن الکس ، همین الانشم سیصد پوند کوفتی بهت بدهکارم ، که نمیدونم چجوری بهت برشون گردونم ، پس نظرت چیه به جای الکی خودتو خسته کردن بهم تو پیدا کردن کار کمک کنی ؟ "
لویی با چشمای گرد و کنجکاو الکس رو از نظر گذروند ،
"بزن بریم ! "
...
" مامان باورت میشه که من یه شغل گیر اوردم ؟؟؟؟؟؟؟ خدای من الانه که گوشیمو از ذوق بخورم "
لویی از پشت تلفن با بلند ترین صدایی که میتونست داد زد"اوه...این عالیه پسرم ... "
جوانا با ذوق ساختگی گفت و لویی به راحتی میفهمید که اون همچینم خوشحال نیست.
"مامان چرا ناراحتی ؟ میدونم الان داری با خودت فکر میکنی چی میشد اگه من الان اونجا بودم و توی مغازه اقای بنسون کار میکردم و هروز واسه ناهار میومدم خونه ، ولی مامان باور کن دانکستر شهر من نیست ، منچستر هم نیست ، مامان من میخام برم ال ای ، من دارم براش حسابی تلاش میکنم... تو خودت قول دادی که حمایتم میکنی ، من ...من حتی دو شیفت کار گرفتم تا بتونم مقداری از پولشو براتون بفرستم..."
YOU ARE READING
young and beautiful ( Larry Stylinson )
Fanfictionمیدونی هری ، همه ما اخرش میمیریم ، کارمون یه سره میشه ،تموم میشیم میریم پی کارمون ، استخونامون تجزیه میشه و احتمالن روحمون هم به ارامش نمیرسه ، نمیخام دروغ بگم حتی توام همیشه جوان و زیبا نمیمونی ، ولی باورم کن ، من حتی اون موقع هم دوستت خواهم داشت...