"هری ، تو صدای فوق العاده ای داری ، من میخوام روت سرمایه گذاری کنم ، من میخوام اسپانسرت بشم ؟ "
لویی عصبی گفت و سرشو بالا نگه داشت ، سردردش داشت شروع میشد و حس میکرد کسی داره از پشت به چشماش فشار میاره تا از جاشون دربیان
" میخای اسپانسر من بشی ؟ که چی بشه ؟ "
هری با تمسخر پرسید و لبخند مسخره ای زد وقتی داشت با چهره خنده دارش به هری نگاه میکرد و گوشیشو تو دستش تکون میداد.
" که خواننده شی "
لویی با صداقت گفت و هری زد زیر خنده
لویی فکر نمیکرد خنده مصنوعی برای تمام زمان روش هری برای تمسخر بقیه بوده باشه ، پس در مقابل این حرکت هری ، لویی فقط سکوت کرد با اینکه دلش میخواست فنجون قهورو بکنه توی دهن باز هری
" میشه بپرسم چه چیز خنده داری شنیدی ؟ "
" یعنی ... یعنی تو داری میگی که ... که من بیام اهنگ بخونم و توام پول بدی و پخشش کنی ؟ "
هری که حالا خنده هاش تموم شده بود از لویی پرسید
" هری یادم نمیاد قبلا اینقدر بی منطق بوده باشی ، خود تو بیشتر درمورد ... این چیزای خوانندگی میدونی ، من فقط قراره اسپانسرت باشم چون تو واقا... واقا... با استعدادی ، من فک میکنم تو موفق خواهی شد "
لویی با جدیت کامل توضیح داد و منتظر جواب هری موند
" متاسفم لویی ،من از وضع الانم راضیم ، و نیازی به ترحم و تعریف های الکیت ندارم ، من همین الانشم از شغلم به اندازه جهنم راضیم ، بهش نیاز ندارم "
لویی گفت همونطور که به چهار چوب در تکیه داده بود و با تمسخر لویی رو نگاه میکرد
" من ازت تعریف الکی نمیکنم ! دلمم برات نمیسوزه لعنتی ! من میتونم روت سرمایه گذاری کنم ، این هم میتونه برای تو زندگی جدیدی بسازه و هم راهی باشه برای من که همینطوری الکی پولامو پاره پاره نکنم "
لویی گفت و بیشتر داشت پافشاری میکرد ، حالا این هری بود که ساکت بود و چهره بیخیالش تبدیل به چهره گیجش شده بود ، انگار داشت چیزی رو به یاد میاورد
" لویی ... این کار اسونی نیست "
هری با جدیت گفت ، انگاری میخواست از مسخره بازی دربیاره" مشکل چیه هری ؟ من پولشو دارم "
همین جمله لویی بود که باعث شد چشمای سبز هری که به تازگی اروم شده بودن دوباره تغیان کنن
" مشکل چیه ؟ مشکل دقیقا همینه لویی ! تو فکر میکنی ، راه حل تمام مشکلات میتونن با پول حل بشن "
هری با صدای بلندش داد کشید و درحالی که با عصبانیت از در خونه لویی بیرون میرفت درو با شدت کوبید که باعث ایجاد صدای مهیبی شد ، هری همین الان درو رو صورت لویی کوبید و تنها کاری که ازش برمیومد بستن چشماش بود
YOU ARE READING
young and beautiful ( Larry Stylinson )
Fanfictionمیدونی هری ، همه ما اخرش میمیریم ، کارمون یه سره میشه ،تموم میشیم میریم پی کارمون ، استخونامون تجزیه میشه و احتمالن روحمون هم به ارامش نمیرسه ، نمیخام دروغ بگم حتی توام همیشه جوان و زیبا نمیمونی ، ولی باورم کن ، من حتی اون موقع هم دوستت خواهم داشت...