"آروم حرف بزن الکس ، پارکر الان از خواب بیدار میشه و بیچارم میکنه ..."
لویی به الکس که مدام درحال غر زدن بود توضیح داد و سعی کرد پاورچین پاورچین از کنار اپارتمان خانم پارکر رد بشه که صدای چخیدن قفل و باز شدن در متوقفش کرد"لعنت بهت الکس "
لویی گفت و الکس ابروهاشو بالا انداختو بعدش خانم پارکر پیر و خرفت و بداخلاق بود که با پلیور بافتنی صورتیش از پشت در نمایان شد
راستش لویی اصلا کسی نبود که از پیرمردا یا پیرزن ها بدش بیاد ، اتفاقن خیلی هم اونارو دوست داشت
در اصل لویی وقتی ده سالش بود حسابی با پیر مرد پیر زن های دانکستر حال میکرد ، اون دیوونه ی این بود که اوقات فراقتشو با کمک کردن به اونا بگذرونه و اخرش خوراکی های خوشمزه یا چیز های کوچیک باحال ازشون هدیه بگیره اگرچه اون کارا برای پاداشش نبودلویی یادش میاد وقتی که دوازده سالش بود یه همسایه به اسم خانم نووِرمن داشتن که حسابی گند دماغ و بداخلاق بود و به زور حرف میزد ، با اینکه فامیلی اون زن لویی رو یاد نوعی نژاد سگ مینداخت
ولی لویی از خانم خوشش میومد و خیلی زمان هارو تو خونش سپری میکرد ، اون به اون زن پیر خیلی کمک میکرد و هیچی از طرفش دریافت نمیکرد چون خانم نوورمن به نظر خیلی مشغول تر از اونی میومد که بخواد شیرینی درست کنه و به لویی بده ،
لویی عکس های جوونی خانم نوورمن رو دیده بود و باید اعتراف میکرد اون واقا زیبا بود
خانم نورمن بداخلاق بود و اکثرا در مقابل شیطونی های لویی بهش انگشت وسط چروکیدشو نشون میداد و باعث میشد لویی بخندهدوسال بعد خانم نوورمن میخاست از دنکستر بره ، لویی فکر میکرد اون حتی اصلا حتی حوصله دیدنشون نداره پس تصمیم گرفت وقتی ماشین فرودگاه رو دید بره پایین و از اون زن خداحافظی کنه ولی غافلگیر شد وقتی ظهر همون روز خانم نوورمن به دیدن لویی و خانوادش اومد
اون شیش تا مافین توت فرنگی برای خواهر های لویی اورده بود و لویی میخاست اون زنو ببلعه وقتی اون دو جلد کتاب * بینوایان * و کتاب معروف *بلندی های بادگیر * و *غرور و تعصب * رو به لویی داد
کتاب ها کاملا به قدیمی به نظر میومدن و لویی صدای خانم نوورمن رو توی ذهنش داشت که میگفت"هی پسر جون این کتابا برای من خیلی با ارزشن ، اون قد که حد و حساب نداره ! ولی من فکر میکنم تو پسر فوق العاده ای هستی و لیاقتشون رو داری ، مرسی که تو این مدت هوامو داشتی ، خیلی دوست دارم پسر جون "
و البته باید که حال لویی بعد از رفتن خانم نوورمن بگذریم ! و البته باید بگیم که لویی به وسیله خواهر بزرگش ایزابل فهمید که اون کتابا برای شوهر خانم نوورمن بود که فوت کرده !
کل نوجونیه لویی تا ۱۷ سالگی اینطوری میگذشت
خوش گذرونی های مدرسه ، بازی کردن فوتبال با دوستاش که الانشم دلش براشون یه زره شده ، پیر زنا و پیرمردا ، مراقبت از بچه ها وقتی والدینشون خونه نبودن
همینطوری ...
مدرسه ، فوتبال ، پیرزنا و پیر مردا ، بچه ها
مدرسه ، فوتبال ، پیرزنا و پیر مردا ، بچه ها
مد ، فوتی ، پیرپاتالا ، گودزیلا ها
YOU ARE READING
young and beautiful ( Larry Stylinson )
Fanfictionمیدونی هری ، همه ما اخرش میمیریم ، کارمون یه سره میشه ،تموم میشیم میریم پی کارمون ، استخونامون تجزیه میشه و احتمالن روحمون هم به ارامش نمیرسه ، نمیخام دروغ بگم حتی توام همیشه جوان و زیبا نمیمونی ، ولی باورم کن ، من حتی اون موقع هم دوستت خواهم داشت...