بازگشت چشم سفید

410 105 60
                                    

لویی با دستای لرزونش و استرس فراوونش زنگ درو فشار داد ، اون دیروز تونست به کمک جف ادرس خونه اقای فیمل رو پیدا کنه ، جف گفت که بعد از تارو مار شدن کافه ،  تراویس خونشو عوض کرده و دیگه با هیچکدوم از پسرا در تماس نبوده

لویی دیروز با کاترین تماس گرفت ، پیدا کردن شمارش سخت نبود چون اون شمارشو به کل بچه که شامل جف و الکس هم بودن داده بود

کاترین با لویی بد برخورد نکرد ، اون از لویی ناراحت بود ، البته که بود ، ولی کاترین همیشه بیش از حد خوب بوده ، کاترین گفت که الان توی یه مهد کودک کار میکنه ولی واقا شغلشو دوست نداره ، اون به لویی گفت به نظرش بچه ها واقا شیرین و نازن ولی مراقبت و سرو کله زدن با اونا سخت ترین کار ممکنه ، کاترین گفت که لوییو درک میکرده وقتی یهویی ‌بلند شده و رفته و دیگه پشت سرشم نگاه نکرده ، لویی به علاوه گوشزد کردن ضروریت یه قرار حضوری بینشون ، به کاترین درباره نقشش گفت و باعث شد کاترین از اونور خط جیغ بکشه

لویی و کاترین حدود دوساعت باهم حرف زدن ، لویی درمورد شغلش و وضع مالیش چیزی به کیت نگفت و بعد اینکه از بازسازی کافه بهش خبر داد اونقدر هیجان زده شد که حتی فراموش کرد از لویی بپرسه چجور میخواد اونهمه پول رو جور کنه ، البته نه اینکه لویی نخواد به کاترین درمورد وضعیتش بگه ، البته که اجازه میده اون دختر از اونهمه پولی که توی بانک نگه داری میکنه بدونه ولی پشت تلفن ، در واقع قابل توضیح دادن نبود

وقتی لویی از کاترین درباره وضعیت بچه ها و کارکنان کافه بعد از تخته شدن درش پرسید ، ناراحتی کاترین رو حس کرد ، اون گفت که این اتفاق برای تمام بچه ها ناگوار بود ، گفت تقریبا تمام بچه بعد از عزاداری برای اتمام کار کافه دنبال کار جدید رفتن ، و ‌بعد همشون بهتر شدن و کار دیگه ای گیر اوردن ، کاترین وقتی از وضعیت اقای فیمل یاد میکرد ناراحتی توی صداش موج میزد ، اون توضیح داد که بعد از کافه رز اقای فیمل چقدر ضعیف شد ، درحالی که همسرش خانم آستریت به زور بهش غذا میداد ، بعد از دوماه اقای فیمل خودشو جمع و جور کرد و‌ حالا توی یه مغازه مبایل فروشی کار میکنه
فکر این که اقای فیمل با استایل هنری و بوی خوش بدنش بخواد پشت پیشخون وایساه و به مردم ایفون مدل جدید رو معرفی کنه و با گفتن اپشن هاش اونا رو به خریدنش تشویق کنه دل لوییو به درد میاورد ، اون مرد فوق العاده ای بود و این مثل روز برای لویی روشن بود که این لیاقتش نبود

وقتی لویی درمورد پروژه دوباره سازی کافه رز به کاترین یه سری اطلاعات داد ، اون مدام از هیجان صداهای عجیب و غریب از خودش درمیاورد
لویی گفت که نمیخواد کافرو جای پرتی بسازه که به سختی مشتری داشته باشه و همینطور نمیخواد اونو توی مراکز خرید یا سالن های نمایش های مختلف داشته باشه که هرکسی از راه میرسه بچپه توی کافه ، برای همین با کسی حرف زده و اون شخص براش مکان فوق العاده در عرض نصفه روز جور کرده و مطمنئنه اگر بتونن کافرو همونجا بنا کنن ، کافه مشتری های زیاد و متشخصی خواهد داشت

young and beautiful ( Larry Stylinson ) Where stories live. Discover now