شب مثل یک سایه رد شد ، بعد از رو به رو شدن هری و لویی ، چیزی نبود که بشه ازش لذت برد ، لویی مدام به خودش فحش میداد
بعد از یک ساعت متیو تصمیم گرفت با یه دختر روس به اسم تیفانی بخوابه ، تیفانی خوشگل بود ، لب های بزرگ و گونه های کک مکی و موهای نسکافه ای رنگ داشتبعد مکالمه کوتاهشون هری دوباره به سن رفت و بدون کوچک ترین توجهی به لویی شروع به خوندن اهنگاش کرد
"متاسفم گایز ، من سرم درد میکنه و بهتره برم خونه ، توی شرکت میبینمتون "
لویی گفت بلکه اینکه بتونه از جهنمی که توش گیرافتاده رها بشه
"اما ال..."
نایل خواست از تصمیم لویی اعتراض کنه که لویی حرفشو برید
"من واقا حالم بده ، فردا کروس و دیوید میان شرکت و من برای سرو کله زدن باهاشون به انرژی نیاز دارم ، لطف کن به زین و متیو هم بگو نایلر ، میبینمت "
لویی به سرعت گفت و از جلوی چشمای نایل محو شد ، لویی میخواست بره خونه ، یه لیوان ابجو بریزه و کاریو بکنه که خیلی وقت پیش باید انجامش میداد
لویی نفهمید چطور رسید خونه ، خونش مثل همیشه مرتب و تمیز بود ، دیدن هری باعث شده بود لویی بخواد اشتباهات گذشتشو جبران کنه ، و قرار بود هرکاری واسش انجام بده
پس تخببببرداشت و پس از گشتن بین کانتکت هاش اسم الکس رو پیدا کرد و علامت تلفن رو لمس کرد
"الکس ؟ "
لویی به ارومی زمزمه کرد وقتی فهمید تلفن از طرف مخاطبش برداشته شد
"اوه سلام لویی ، چطوری ؟ "
صدای الکس هم مثل هری بی احساس بود ، این وضعیت باعث میشد لویی بخواد مثل یه بچه دوساله بزنه گریه و از دوستاش خواهش کنه که باهاش قهر نباشن
"ام...میشه...همو ببینیم؟ "
لویی درحالی که چشماشو روی هم فشار میداد تا صداش نلرزه ، رفت سر اصل مطلب
"لویی اتفاق خاصی افتاده ؟ "
الکس گفت و فکر اینکه الکس و دوستای قدیمیش بهش اهمیت میدن باعث شد دلش بلرزه
"نه...نه...فقط میش...میشه ؟ "
لویی عصبی پرسید همینطوری که با چشم های التماسگر به میز زل زده بود ، گرچه الکس نمیتونست ببینتش
"لویی ... ببین ...من..."
الکس شروع به حرف زذن کرد ولی لویی متوقفش کرد"التماست میکنم الکس ، من نیاز دارم ببینمت "
"باشه لویی ، باید جایی بیام ؟ "
"نه ، هنوز پیش مامانت زندگی میکنی ؟ "
"اره لویی ... ول..."
"بیست دقیقه دیگه اونجام "
لویی گفت و تلفنو قطع کرد ، قبل از اینکه با نهایت سرعت سوییچ ماشینش و کتشو برداره و از خونه بزنه بیرون
YOU ARE READING
young and beautiful ( Larry Stylinson )
Fanfictionمیدونی هری ، همه ما اخرش میمیریم ، کارمون یه سره میشه ،تموم میشیم میریم پی کارمون ، استخونامون تجزیه میشه و احتمالن روحمون هم به ارامش نمیرسه ، نمیخام دروغ بگم حتی توام همیشه جوان و زیبا نمیمونی ، ولی باورم کن ، من حتی اون موقع هم دوستت خواهم داشت...