من همان دختر سیاه و نحیف و کبودی بودم که واژن مادرش را درید و به صورت دکتر با پاهای نازکش لگد زد.
احتمال زنده ماندم صفر بود توی دستگاه نگه داری شدم و شش هایم کم کم مایعات را درون خودش دفن کرد و من نفس کشیدم.
نه ، سخت نبود ،دم و بازدم غیر ارادی که خودش بی هدف قفسه ی سینه ام را بالا و پایین میکرد وقتی به بلوغ رسیدم ،سینه هایم را هم بالا و پایین میکرد.
قبلش سینه نداشتم دوتا نقطه ی عجیب بی فایده ی صورتی رنگ که برای خودشان یک جایی روی بدنم پیدا کرده بودند.بعد ها فهمیدم چندان هم بی فایده نیست ،پر از غده های عجیب و غریب شیری هستند ،گاهی هم عین گاو میشد شیرش را دوشید.
متولد شدم. اما این تولد نامتعارف مثل متولد نشدن بود.
نوزادی کوچک و ریز نقش با پاهای پرانتزی ،اما بالاخره بزرگ شد و طعم دنیا را چشید.من شدم سیاه کوچک خانواده با موهای فرفری اصلا هم دوست داشتی نبودم ،کسی از سر محبت هم دست به موهای نشسته ام نکشید ،
نشسته بودند چون کسی حاضر نبود با یک شورت توی حمام بایستد و موهای پر دردسرم را شانه بزند.یک جورایی مایه ی ننگ خانواده شدم پنج ساله بعد هم پدر مسئولیت من را متقبل نشد و من شدم فرزند حرامزاده ی خانواده و اسباب طلاق پدرو مادرم.
آخرین خاطره از پدر، خشم و آخرین خاطره از مادر چشمان خیس بود.
و من از هفت سالگی در کنار مادر بزرگ نگهداری شدم یا بهتر است بگویم من،نگهدار مادر بزرگ شدم.