من شدم نگهدار مادر بزرگ و خدایی در بلندی شد ناظر این نظارتم و مادر بزرگ پیر ،شد بلای جانم.
آخر شب ها دندان های مصنوعیش رو مسواک میزدم و توی لیوان آب میگذاشتم.فردا صبح دندان هایش را توی دهان شویه می غلتاندم و توی دهانش می گذاشتم و سالهای سال و سال ها سال این کار را تکرار کردم.
و صبح ها با جثه ی نحیفم ویلچرش را تا جلوی تلوزیون هول میدادم و آخر شب ها ویلچرش را از جلوی تلوزیون هول می دادم و سال های سال و سال های سال این کار را تکرار کردم.
و هر صبح لقمه ی کره و عسل در دهانش می گذاشتم و نهار سوپ آماده و شب ها نان پنیر.
قبل از خواب هم مثل مادری پوشکش را عوض میکردم و مابینش کمی عق می زدم و سال های سال این کار را تکرار کردم.و در جشن هجده سالگیم مادر بزرگ مرد و من تمام این سالها قیم مادربزرگ پیرم بودم و تام و تمام توان من صرف پیر شدن پیری های مادربزرگ شد و من جوان سیاه ،مادری بودم که پستار یک بچه ی پیر بود.
و در تمام هجده سالگی در هیچ کدام از سالها پذیرفته نشدم .نه به عنوان یک نوزاد و نه خردسال و نه کودک ،نوجوان و نه جوانیم.