دستبند ها که هفته ها رو دستم بود دستهامو زخمی کرده بود. مامورها بازوهامو چنگ میزدن و ملت فحشم میدادن:
_حروم زاده
_کثیف
_نجس
_تو نجاست رو وارد قلمروی ما کردی
هیچ حسی به حرفاشون نداشتم ، درست مثل شلاقی که بعد از ۱۰ امین ضربه دیگه حس نمیشه...
اون درهای لعنتی باز شد...
پادشاه هفت دریا روی صندلی پادشاهی نشسته بود و با غضب من رو نگاه میکرد. قاضی اون دهن کثیفش رو باز کرد گفت:
ق_پادشاه هفت دریا، ای برگزیده خداوند، ای قاضی القضا، این ننگ برای هفت دریا با وجودش آب های مارو به گند کشیده و ازون گذشته اون باید تاوان هرزگی مادرش رو هم بده...
سعی کردم خودم رو ازون دوتا مامور خلاص کنم تا نشونش بدم هرزه کیه...
_هرزه مادر منه که با عشق و تهدید و تحریم منو بزرگ کرد یا تو که یه جا تمرگیدی روزانه ده ها خانوادرو نابود میکنی؟
پادشاه غرشی کرد و همه رو در سکوتی عظیم فرو برد..
پ_ تو ننگ هفت دریا چطور جرات میکنی به مامور دولت توهین کنی؟...
ق_جناب شاه با اجازه حکم این ننگ اعدامه...
پ_نه من چیز بدتری برای او دارم...
بعد رو به من گفت
پ_تو را به نسبت بر میگردانم حیوان نجس...
***
_و آخرین چیزی که یادمه اینه که تو دریا ها با پای آدمیزاد گم شده بودم...
ه_ یعنی تورو به جرم نکرده به اینجا تبعید کردن؟
ل_آره ... خب یجورایی...
هری ساکت شد ... انگار توی افکارش غرق شده باشه...
بعد چند دقیقه بالاخری سکوت رو شکستم:
ل:تو چی؟ تو چرا اینجایی؟ اصلا چی هستی؟...
YOU ARE READING
Taboo[larry_stylson]
Fanfictionدو پسر یکی از اعماق اقیانوس و دیگری از تاج آسمان هردو رانده شده... آیا عشق در جزیره تبعید شدگان زاده میشود؟ نظراتتون رو به آیدی: @iEnchanting بفرستید*~*