از جاش بلند شد،با ندیدن لویی کنارش اخماش تو هم رفت . اونا دیشب پیش هم خوابیده بودن اما حالا لویی هیچجا نبود نه لااقل چیزی که تو دید باشه.
بالهاش رو باز کرد تا شاید بتونه از ارتفاع یکی دومتری لوییو پیدا کنه اما بالهاش در اثر رطوبتی که از دیروز روش مونده بود باز نمیشد.
با شنیدن فریادی که بی شک متعلق به لو بود به سمت جنگل دویید.
ه_لوییییی
ل_هری اینجا نیا، فرار کن و تا جایی که میتونی مخفی شو.
با فریاد بهم میگفتن در حالی هیچکدوم اون یکیو نمیدید.
ه_لو تو کجایی؟ من نجاتت میدم.
ل_برووووووو
با گریه و در حالی که نمیدونست چیکار کنه به سمت مرکز جنگل میرفت. بالاخره لوییو پیدا کرد در حالی که به درخت بسته شده بود.
ه_لویییییی
با گریه اسمشو گفت. با عجله سعی داش دستای معشوقشو باز کنه.
ل_برو هری خواهش میکنم.
هری بعد از کلی کلنجار بالاخره دستاشو باز کرد و باتمام توانشون سمت غار دوییدن.
****
ه_اون موجود چی بود لو؟
ل_اون یه چیزی تو مایههای خونآشام بود؟؟؟
حرفش بیشتر حالت سوالی داشت.
ه_چی؟خونآشام؟ خدایا همینو کم داشتیم.
ل_هز بیا بریم بیرون باید یه سرو گوشی آب بدیم.
ه_چی؟ دیوونه شدی؟
ل_با این شرایط دست رو دس گذاشتن خریته اگه همینجا بشینیم مطمئن نیستم بتونیم از گرسنگی زنده بمونیم.
هز به ناچاری سرشو به نشونه موافقط تکون داد.
****
هردو آروم تو جنگل نیمه تاریک پیش میرفتن و با هر صدای ریزی میپریدن. با صدای خش خش هردو به عقب برگشتن .
ه_لویی بدو
تا خواست پا جلو بزاره پسری از آسمون جلوش پرید.
_جایی میرفتی داداش کوچیکه؟
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
وی از کرمریزهای روزگار بود.
اگه گفتین این کیه؟
داداش کدومشونه؟
نظر؟
💚لاویوتونم زیااااادددد.💙
VOCÊ ESTÁ LENDO
Taboo[larry_stylson]
Fanficدو پسر یکی از اعماق اقیانوس و دیگری از تاج آسمان هردو رانده شده... آیا عشق در جزیره تبعید شدگان زاده میشود؟ نظراتتون رو به آیدی: @iEnchanting بفرستید*~*