Pov harry
ه_اوه... خب من... شاهزاده هفت آسمانم.
ل_خدای من ... یعنی تو ..؟
ه_آره من فرشتم و کوچکتری فرزند پادشاه آسمان.
ل_تو... تو چرا اینجایی؟
نمیدونستم چی بگم؟ نمیدونستم اونم منو یه لکه کثیف به حساب نیاره... نمیتونستم به افکارش اعتماد کنم...
ل_هی تو کجایی هری؟ هوی والاحضرت...
با تمسخر گفت.
ه_من .. من میرم یکم هیزم بیارم آتیش داره کم سو میشه..
ل_هری آخه هیزم ؟ بعد اون توفان؟ لاقل یجوری بحثو عوض کن که به عقلت شک نکنن.
گفت و خندید...
ل_ باشه بابا حالا نمیخواد سرخ و سفید شی، بالاخره مجبور میشی بگی چون تا آخر عمرت باید با من تو این جزیره باشید الیاحضرت.
ه_تو همیشه انقد ملت دست میندازی؟
ل_آره ، مامانم میگفت تو ذاتمه ، آخه بابام مجری یکی از نمایشهای کشتی آدمیزاد بوده ...
ل_هری تو چیزی از استعداد های سابقت برات مونده؟
ناشیانه بحثو عوض کرد.
ه_بجز دوتا بال ناقص که در مجموع یه متر دومتر بالا میبرن نه. تو چی؟
ل_ منم بجز دوتا آبشش که نصفه و نیمه زیر آب نگهم میدارن نه... میگم یکی دومترم خیلیه ها.
ه_آره خب... ولی نسبت به قبل...
یاد گذشته ها افتادم ، اون موقع ها که با جما مسابقه پرواز میزاشتیم. یاد حرف جما افتادم(همیشه اعتماد باعث میشه بقیه هم دوستت داشته باشنو بهت اعتماد کنن.)
ه_یه چیزی میخوام بهت بگم لو...
____________
خوب من عاشقتونم که...
یه مدت به شدت تحریم گوشی شدم بعد اومدم دیدم کتابم خواننده پیدا کرده...
اصلا دارم نصفه شبی از ذوق میمیرم.
انگیزه دادین تند تند آپ کنم😍😍😍😍
🏳️🌈لاو یو آل🏳️🌈
YOU ARE READING
Taboo[larry_stylson]
Fanfictionدو پسر یکی از اعماق اقیانوس و دیگری از تاج آسمان هردو رانده شده... آیا عشق در جزیره تبعید شدگان زاده میشود؟ نظراتتون رو به آیدی: @iEnchanting بفرستید*~*