Limitation

182 18 1
                                    

"محدودش كن"
***

"بازم صبح شده بود... صبحى كه هرشب قبل از خواب آرزو ميكرد ديگه نبينتش اما باز لبخند كوچيكى ميزد چون ميدونست آرزوهاش هيچوقت قرار نيست برآورده بشن...

از ديوار سفيد بالاى تختش متنفر بود... به بدنش كش و قوسى داد و چشماى خستش و ماليد... قاب عكس كوچيك كنار تختش و مثل هر روز صبح برداشت و بهش لبخند زد... به كسى كه خواهرش بود...

مثل هر دفعه و ديگه كه دچار شك ميشد در كشو رو باز كرد تا مطمئن بشه دفتر كوچولوش هنوز همونجاست و با خاطراتش فرار نكرده...
دكترا ميگفتن كنار همه ى بيمارياش وسواس فكرى داره و فقط خودش بايد باهاش مبارزه كنه اما اينكه ميخواى مطمئن شى خاطراتت هنوز سرجاشه وسواس نيست يه جور نگرانيه يا شايدم ترس...

چقدر توى اون آينه شلخته به نظر ميرسيد... نميتونست باور كنه از اول همين شكلى بوده...

موهاى خرمايى رنگشو پشت سرش جمع مرد خنيازه اى كشيد و از اتاق بيرون رفت... اميلى پشت ميز نشسته بود و روزنامه ميخوند..."

ويكتوريا: صبح بخير...
"روزنامه رو گوشه ى ميز جمع كرد و سمت ويكتوريا برگشت"

اميلى: اوه سلام خواهر خوابالو... بهم بگو ديشب چه خوابى ديدى؟

ويكتوريا: ميشه اطفا مثل بچه ها باهام رفتار نكنى...

اميلى: بازم صبح شد غرغراى ويكتوريا شروع شد

ويكتوريا: من غر نزدم فقط يه درخواست كوچيك ازت كردم ... ميتونى قبولش نكنى اصلا مهم نيست...

اميلى: انقدر حرف نزن و بيا صبحانت و بخور من بايد زودتر برم سركار
" گفت و از پشت ميز بلند شد... ويكتوريا با صداى آرومى گفت"

ويكتوريا: هر روز ميرى...

اميلى: وتوام هرروز اين جملرو تكرار ميكنى...

"خواست كه چيزى بگه انا پشيمون شد چون ميدونست دعواهاش با اميلى هيچوقت به هيچ جا نميرسه"

ويكتوريا: روزنامه رو كجا ميبرى؟

اميلى: نصفه مونده ميبرم بخونمش

ويكتوريا: اما اون مربوط به موسيقيه... تو هيچ علاقه اى بهش ندارى
"اميلى چشماشو ماليد و نفسشو بيرون داد"

اميلى: آره... چون تو بهش علاقه دارى ميبرمش بيرون

ويكتوريا: چرا نميذارى من روزنامه بخونم يا حتى اخبار گوش بدم؟

Lovely sin ||. (l.s)Where stories live. Discover now