"(نميدونم بايد از كجا شروع كنم... حتى نميدونم اصلا براى چى دارم واست مينويسم... اما تو دلم پر از حرف بود و دوس نداشتم مثل يه بمب ساعتى تركت كنم... البته اين تا وقتى بود كه خودكار دستم بگيرم...حالا خالى خالى شدم... درست مثل يه بمب بدون چاشنى... ديگه نگران مباش حتى اگه منفجرم بشم ديگه آسيبى بهت نميرسونم...
فقط تنها چيزى كه ميدونم اينه كه دام ميخواد بهت بگم ازت متنفرم... و اين اولين باره كه پر از اين حس نفرت و كينه ام... و اصلا خوشحال نيستم از اينكه تو اولين مخاطب اين حسى...
ببين مجبور به چه كاريم كردى...ازت متنفرم اميلى... با همه ى اون قلب بزرگى كه هميشه خودت ميگفتى دارمش... و اينو تا آخر دنيا فرياد ميزنم...)
نميدونست براى بار چندمه كه داره از اول نامع رو ميخونه... همش ميخوند و دوباره برميگشت خط اول... انگار بين اون خط ها و كلماتى كه ويكتوريا با عصبى ترين حالت روى كاغذ نوشته بود دنبال يه دليل ميگشت... دليلى واسه ى رفتن... دليلى واسه تنفر...
صداى ويكتوريا توى سرش تكرار ميشد... ازت متنفرم... با همه ى قلبم...
با ناباورى بالاخره چشماى قرمز و خيسش و از كاغذ گرفت... جلوى آيينه اى وايساده بود كه اميد داشت سايد بتونه ويكتورياى به هم ريخته ى هر روز صبح و يه بار ديگه توش پيدا كنه...اما هيچى به جز خودش نديد... خودش... اميلى... دليل همه ى اينا... همه ى تنفرا... همه ى رفتنا...
چشماشو بست... اين براى چندمين بار بود كه توى اين روزا گريه كرده بود... حتى بيشتر از همه ى عمرش...با كاغذى كه توى دستش بود از آيينه دور شد و مثل همه ى لحظه هايى كه ديگه كم مياورد و زانوهاش تحمل نگه داشتنش و نداشتن روى زمين نشست...
ديواراى خونه بلند تر ميشدن و راهرويى كه روى زمينش نشسته بود تنگ تر و تنگ تر...
حالا ويكتوريا رفته بود... كسى كه صورتش حتى آرامبخش اين حالتاى اميلى بود..."***
هرى: اوه لو... تو اينجايى؟
" از گوشه ى در سرشو داخل برد و لويى و ديد كه توى بالكن وايساده بود... از هاله ى دودى كه دورش و گرفته بود فهميد كه همين الانا سيگارشو خاموش كرده... نزديكتر اومد... فهميد كه لويى هنوزم متوجه اومدنش نشده..."
هرى: يكى اينجا داره از نبودن دارسى سواستفاده ميكنه...
" لويى برگشت و هرى و ديد... لبخندى زد و دوباره خيره شد به همون نقطه ى نا معلوم..."
هرى: اما من كه هستم بيبى...
" گفت و دستاشو دور لويى حلقه كرد... لويى انگار كه منتظر بود... دستاش و بالاتر آورد و رو دستاى گرمتر هرى گذاشت... چشماشو بست و نفس عميقى كشيد... از همون نفسا كه به خاطر هجوم يه خروار حرف به ديوار بغضش بود..."
YOU ARE READING
Lovely sin ||. (l.s)
Fiksi Penggemarكاش فراموشى ميگرفتم اما خاطره هامو ازم نميگرفتن فصل اول و حتما بخونيد...