" امروز براى همه ى آدماى دنيا يه روز معمولى بود مثل همه ى روزاى ديگه... اما براى ويكتوريا فرق داشت...
قرار بود امروزش حداقل مثل روزاى عادى بقيه ى مردم باشه...
امروز قرار بود با خواهرش بيرون بره...
پا توى خيابونا بذاره... مردم و ببينه و به دنيا يادآورى كنه كه هنوزم يه ويكتوريا داره... چقدرم اين دنيا تا حالا باهاش مهربون بوده...از صبح كه بيدار شده بود براى همين روز معمولى كلى آرزو كرده بود... كه اى كاش باد بياد تا بتونه موهاش و برقصونه...
كاش بارون بياد تا بتونه در حالى كه بستنيشو ميخوره زيرش قدم بزنه...
كاش هوا آفتابى بمونه... كاش... كاش... كاش...نميدونست دفعه ى بعدى كِيه واسه ى همين دلش ميخواست همرو باهم تجربه كنه...
حالش با هميشه فرق داشت... بى حوصله نبود... از اميلى متنفر نبود... شايد امشب بيشتر از هميشه ام عاشقش ميشد...بيدار كه شد با سر و صدا پرده ى اتاقش و كنار زد... آسمون پر از ابر بود و پرتو هاى نور به زور خودشونو با اتاق ويكتوريا ميرسوندن... مطمئنا امروز نميتونست آفتابى بودن و تجربه كنه...
ميدونست اميلى هنوزم خوابه اما رفت تا خودش بيدارش كنه... از اتاقش بيرون اومد خونه ى اول صبح مثل هميشه تاريك بود كه امروز ابرا هم بهش اضافه شده بودن...
كمى دلش گرفت اما اونقدر زياد نبود كه بتونه اونهمه شاديو از دلش بيرون كنه...
نفس عميقى كشيد و قدمهاش و آهسته تر كرد... آروم در اتاق نيمه باز اميلى رو باز تر كرد و وارد شد...
مثل هميشه به هم ريخته خوابيده بود با يه تاب مشكى...
سرش و كمى كج كرد و بهش نگاه كرد...
دخترى كه نميدونست از كى و كجا وارد زندگيش شده...و حالا شده همه ى زندگيش... پدرش مادرش خواهرش... صاحبش... شده همه چى ويكتوريا متنفر بود از اين همه چى شدن...
لبخندى زد و از دنياى هر روزش بيرون اومد... دنيايى كه مثل باتلاق بود... دنيايى كه دلش نميخواست حداقل امروز حتى يه ثانيه ام توش فرو بره..."
اميلى: ااا... تو اينجا چيكار ميكنى؟
" با صداى خوابالو و كمى تعجب گفت و ويكتوريا به خودش اومد"ويكتوريا: ها؟؟ بيدار شدى؟
اميلى: چى شده؟ خوبى ويكتوريا؟
ويكتوريا: من خوبم... ببخشيد ترسوندمت
اميلى: تو سال به سال اينجا نمياى؟ چى شده ويكى؟
ويكتوريا: هيچى... اومدم فقط بيدارت كنم كه زودتر بريم... الان ميرم...
" پشتشو به اميلى كرد و رفت سمت در ... اما صداى اميلى، نگاه خيرش و لبخند كوچيكى كه رو لبش بود راهشو سد كرد..."
YOU ARE READING
Lovely sin ||. (l.s)
Fanfictionكاش فراموشى ميگرفتم اما خاطره هامو ازم نميگرفتن فصل اول و حتما بخونيد...