"نزديكاى صبح بود اما مثل هر روزطبق عادت هميشه اش زودتر از خورشيد بيدار شد...
هواى آبى تمام اتاقش و پر كرده بود... اتاق جديدش...اتاقى كه از دو روز پيش توى اين خونه ى جديد مال اون شده بود...هنوز خالى بود و وقت نكرده بود اونجورى كه دوس داره چيدمانش كنه...
اگرچه حتى حوصله ى اين كارم نداشت...
هنوزم مميدونست و نميفهميد كه چجورى راضى شده بود كه به اين شهر بياد... به اين خونه... به اين اتاق... تازه به اين باور رسيده بود كه هنوزم تو اون شهر خيلى كار داره... هنوزم بايد كوچه به كوچه دنبال ويكتوريا بگرده... هنوزم بايد توى خيابوناى اون شهر منتظر نگاهش باشه...
تا يه روزى بياد... بياد و صداش بزنه... دستاشو بگيره و بگه كه دوباره برگشته...اما خودشم نميفهميد كه چجورى دل كنده و تا اينجا اومده... انگار يه چيزى اونو تا اينجا كشونده بود... همون چيزى كه الانم باعث آرامش قلبش بود...همون احساسى كه نميدونست از كجا يهو پيداش شده بود... اما اونقدر قوى بود كه صبح امروز براى نايل با همه ى صبح ها فرق داشت...
انگار ويكتوريا همينجا بود ... تو همين شهر... تو همين خيابون... تو همين... تو همين اتاق... انگار كنار قلب نايل نفس ميكشيد...امروز صبح كه چشماش و باز كرد سينش سنمين از بغض نبودن ويكتوريا نبود... امروز از اون هواى آبى توى اتاق متنفر نبود...
دليل اين بى قرارى نكردناشو نميفهميد... شايد چون همه چيزو با خودش آورده بود... همه ى خاطرات ويكتوريارو...
همه ى چيزايى از ويكتوريا كه بهش وابسته شده بود...
تنها چيزايى كه ديده بود...
تنها چيزايى كه تونسته بود باهاشون خاطره بسازه...سمت ساك كوچيكى رفت كه اون گوشه كنار بقيه و وسايلا بود... خم شد و زيپش و كمى باز كرد... شايد اغراق بود اما بوى عطر ويكتوريا باعث شد براى چند لخظه چشماشو ببنده...
زيپ و دوباره بست و ساك رو سر جاش برگردوند...
چشماش و ماليد و نفس بلندى كشيد... درسته ميدونست الان وقتش نبود... اما نميدونست دقيقا كى وقتش بود...اصلا اين كار درست بود؟
درست بود حال بد لويى و برگردونه؟
درست بود كابوسای زين و برگردونه؟
درست بود دارسى رو هم وارد يه دنياى ديگه كنه؟
دنيايى كه فقط خودش توش زندگى ميكرد... تنها... دنياى بدون ويكتوريا"زين: اوه... نايل بيدارى؟
" زين وارد اتاق شد و نايل به سمتش برگشت و چشم از ساك گرفت"نايل: زين اگه الان من اين كارو ميكردم چى ميشد؟
زين:كدوم كار؟
نايل: يهو در اتاق و باز ميكردم ميپريدم تو
زين: خب اين به ضرر خودت بود... احتمالا دوتا مرد پر از پشم و ميديدى كه تو كون و همديگه ان حالا يكم كمتر يا بيشتر...
البته اينم بگم ديدن اين صحنه آرزوى خيلياست نايل...
YOU ARE READING
Lovely sin ||. (l.s)
Fanfictionكاش فراموشى ميگرفتم اما خاطره هامو ازم نميگرفتن فصل اول و حتما بخونيد...