[آبادي و ويراني🌲]

101 20 89
                                    

"آبادي و ويراني يك مملكت ، به آگاهي و جهل مردم همان مملكت بستگي دارد!"

•••
[ part 3 ]
•••
| hesal prove |

دنبال پدرم ميگشتم. از چندتا سرباز پرسيدم اما جوابي ندادن. من نيازي نيست وقتي با خودم حرف ميزنم همون دختر مطين و ساكت و باوقار ظاهرم باشم!

"آه پادشاه اينجاييد!"

تعظيم كوتاهي براي پادشاه كردم. راستش ديگه نميتونستم به چشم "قديما" بهش نگاه كنم. منظورم از "قديم ها" قبل از وقتيه كه پسرش ازم خاستگاري كرد و من رد كردم!

اون با لبخند برام سرشو تكون داد و من ازش پرسيدم :

"پدرم را نديديد؟"

"او هم به دنبال شما هراسانند از اينكه دشمنان شمارا ربودند!"

"اوه...كه اينطور. پس هروقت ايشون رو ديديد بهون بگوييد كه حالم خوب است و لطفا به اتاق مخصوصم بيايند. "

سري تكون داد و من سريعا به اتاقم برگشتم.

.

"اوه مارگارت من واقعا گيج و سردرگم هستم"

مارگارت هيني كشيد و پيراهن سياهم را روي تخت گزاشت.

"نبايد درجا بهشون نه ميگفتيد بانوي من!"

مارگارت گفت.

"چرا بهم ميگي بانوي من؟"

مارگارت بهم نيم نگاهي انداخت و جواب داد :

"پادشاه فرمودند!"

"پادشاه؟ كدوم پادشاه؟ من دوستتم و نظر من مهم تر از نظر دوپادشاه است!"

مارگارت سرش را پايين انداخت و روي تخت من نشست. من با اون خيلي مهربون بودم و اون هم با من. ما دوتا دوستيم. اختلاف طبقاتي بين ما تفرقه ايجاد نكرده.

به لباس سياه رنگي كه مارگارت روي تخت گزاشته بود نگاهي كردم و ازش پرسيدم.

"اين لباس براي چيه؟"

"اوه ، جشني كه به افتخار شما گرفته شده! به مناسبت تولد هفده سالگي شما !"

"ولي من كه هفده سالم شده! دارم وارد سن پرفراز و نشيب هجده سالگي ميشم!"

violets Where stories live. Discover now