"ميتوني ازم متنفر باشي ؛ اگه بيشتر از دوست داشتنم برات اسونه!"
•••
[ part 4 ]
•••
| hesal p.r.v |اخمي كردم.
"چرا؟"
اد دستاشو به هم گره زد.
"بانوي من ، در شان يك وزير نيست از هدف امور يك پرنس باخبر بشه!"
لبخندي زدم.
"اوه ، جسارت منو ببخشيد. "
سرمو تكون دادم.
"ممنون كه مطلعم كردين ، ميتونيد بريد."
دوباره به اد لبخند زدم و قدم زنان ازش دور شدم.
.
.
.
| راهرو طبقه بالا ، اتاق تام |
| writer p.r.v |شاهزاده درحالي كه شقيقه اش را با حالتي عصبي لمس ميكرد ، روي صندلي روبه روي باغ قصر نشسته و به بيرون نگاه ميكرد.
چه عجيب! همه بزرگتر ها وقتي ميخواهند فكر كنند به در و ديوار و ياهرچيز بي تحركي نگاه ميكنند ؛ تام هم مثل همين بزرگتر ها ، به باغ قصر خيره شده و وقت كشي ميكرد! اين چيزيست كه به آن ميگويند"آرامش و تفكر!"اما در اين حين ، دختر زيبا و موسياهي كه پيراهن ابريشميش را در دست گرفته بود ، دوان دوان از پله ها بالا ميامد!
لبش را هزاران بار گاز گرفته بود ، طوري كه كبودي و زخم هاي را ، ان حتي از زير ماده اي رنگي كه به لبش زده بود هم ميشد تشخيص داد!تقه اي به در خورد. سربازي در را باز كرد و با صداي آرام و رسا گفت :
"شاهدخت هيزل وست ؛ تشريف فرما شدند!"
پرنس از جايش بلند شد و به استقبال دختر آمد ، اين رفتار به قدري شاهانه و دلپذير بود كه اگر دختري روستايي جاي شاهدخت بود از فرط خوشحالي جان به جان آفرين تقديم كرده بود!
YOU ARE READING
violets
Fanfiction" رگه هاى بنفش چشمات منو ياد بنفشه ميندازه ، انگار چشمات مخلوطى از بنفشه هاى زيبا و اقيانوس زلال و آبيه ؛ مثل بنفشه زيبا و ظريفى ، اما در كنار اون مثل اقيانوس سرد و غير قابل پيشبينى اى..." ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ | بنفشه ها | | آسمون |