[ سكوت مرگبار⚰️ ]

49 14 0
                                    

"هرگز فراموش نميكنم بخاطر سرنوشتم؛ مجبور به گرفتن چه تصميمات سختى شدم!"
•••
[ part 5 ]
•••
| hasel prov |

آهى كشيدم و به سمت پنجره رفته و مشغول تماشاى منظره باغ قصر شدم.
مارگارت دور اتاق راه ميرفت و سعى ميكرد مرا متقاعد كند كه بمانم؛ كه با پرنس ازدواج كنم.

"مارگارت اين كار رو نخواهم كرد!"

زمزمه كردم و او ايستاد؛ مكثى كرد و به سمتم قدم برداشت.

"هيزل؛ من مدت زياديه كه تورو ميشناسم، اين غير ممكنه كه فرار كنين! فرار كنين كه چى؟ مگر نميدونين پادشاه كشور داركلند اون نيرو هاى پليدش رو براى گرفتن شما فرستاده؟ مگر نميدونين تو مرز هاى اسكاى چه اتفاقى افتاده؟"

با ناباورى به دختر مو سياهى كه رو به رويم ايستاده بود نگاه كردم.

"مرز هاى اسكاى؟ كشور داركلند؟"

"خداى من هيزل؛ مگر از معامله نافرجام پدرتون با پادشاه داركلند خبر ندارين؟ مگر نميدونيد مرداك بارلى با پدرتون بر سر نصف محصولات كشاورزى اندوست معامله كرده و پادشاه نه تنها قبول نكردند؛ بلكه وى را از قصر بيرون كردند؟"

آه خداى من چرا قسمت بد سرنوشت مثل بختك به جان من افتاده؟!
ان روز را به ياد دارم؛ چقدر پدر عصبانى بود! حال هم حتما بابت فرار من عصبانى خواهد شد! آخر دخترك خودخواه با خود چه فكرى كرده اى كه اينگونه مصمم به فرار هستى؟
مارگارت معنى سكوتم را فهميد، نفسش را با حرص بيرون داد و به سمت كمد اتاق رفت و پيراهن سياهى را بيرون آورد و جلوى من گرفت .

"با اين لباس ميتوانم در تاريكى شب ناپديد شوم؛ برم و به دور از هرگونه ظلم و تاريكى محيطى كه در آن زندگى ميكنم به سر ببرم."

مارگارت به جمله ام بى توجهى كرد و گفت:

"سريعا بريد حمام."

خداى من؛ او مثل مادرم باهام صحبت ميكرد!
اخم كردم و نگاه غضب آلودى به مارگارت كردم.
نگاهم را از مارگارت گرفتم و دستگيره در را فشار داده و در اتاق را باز كردم. نگهبانان نيم نگاهى به من انداختند و مارگارت نيز از اتاق بيرون آمده و به دنبال نديمه هاى سلطنتى رفت.

دسته كم پشتى از موهاى بازم را پشت گوشم گذاشتم و مقابل در حمام ايستادم. مارگارت در را باز كرد و خدمتگزاران ابتدا وارد حمام شدند و به دنبال آنها من و مارارت نيز داخل حمام رفتيم.

| 2 hoar |

چند تار مويى كه جلوى صورتم بود را فوت كردم و مارگارت تاجم را روى سرم گذاشت؛ دستش را زير چانه اش برد و با تفكر به من نگاه كرد.

"هممم..."

يك تاى ابرويش را بالا برد و نگاهش را از بافت موهايم به گلدان گل هاى بنفشه دوخت. به سمت گلدان رفت و چند گل بنفشه برداشته و روى بافت موهايم گذاشت.
به چهره خودم در آيينه نگاه كردم و دستم را روى گردنم كشيدم. با بيتابى نفسم را بيرون دادم و به مارگارت نگاه كردم.

"چيز ديگه اى نمونده؟"

"نه پرنسس"

لبخند محوى زدم.

"هيزل عزيز؛ كمتر از يك ساعت به جشن مانده؛ امر ديگرى نداريد؟"

از روى صندلى بلند شدم.

"مارگارت؛ تو پيش از اينها مجبور نبودى به تمام كار هاى من رسيدگى كنى، ازت ممنونم و ميتونى برى."

مارگارت سرش را تكان داد و با لبخند اتاق را ترك كرد.
نفس عميقى كشيدم و دوباره روى صندلى نشسته و به تصوير خود در آيينه خيره شدم.
دستم را روى تاجم كه كريستال هاى الماسش ميدرخشيدند كشيدم و نگاهم به رنگ چشمانم افتاد.
رگه هاى بنفشى كه در بين اتصال دايره رنگ آبى اقيانوسى فاصله انداخته بود.
دستم را روى چشم راستم كشيدم و بعد به زير چانه ام لغزاندم.

••••••••••••
عزيزانم من برگشتمممممم
سسششيسشيسيشسيت
خب چه خبر؟/:
عاح دوماه ناپديد گشته بودم...
*الكي خود را به كوچه علي چپ ميزند كه: نه بابا اينجوري نيس-_-*
خب ديگه
منم خيلي دوصتون دارم😐😹
هرگونه فوش هم حلاله...
امشب يه پارت ديگه هم عاپ ميكنم
خدا صبرتون بده ع اون نويصنده كزكشا در اومدم كه دو ماه ي پارتو كش ميدن/:
خب حالا برگردين گوگولياي من دوباره پارتاي قبلو بخونين يادتون بياد ماجرا از چه قرار بود...
و جوجه كوچولوعايي هم كه ووت ندادن ووت بدن مامانى ببينه
پنجشنبه ٢٢ شهريور ١٣٩٧ ساعت ٠٨:٤٨
-عاصمون-
-💙-

violets Where stories live. Discover now