7

676 108 48
                                    

"دنباله چه کتابی هستین؟"زین مودبانه به زنه مقابلش لبخند زد

"اگنس گری"

سرشو واسه زن تکون داد و اسمه کتاب رو تو لیست لپ تابش زد تا ببینه موجوده یا نه

"تو کتابخونه داریمش"از رو صندلیش بلند شد و به بخش کتاب هایه کلاسیک انگلیس رفت..چشماشو با دقت رویه قفسه ها چرخوند تا کتابو پیدا کنه..سرانجام کتاب"اگنس گری"رو بینه دو کتابه"امید هایه بزرگ"و"اولین شهر"پیدا کرد..با انگشتایه ضریفش کتاب رو از حصار بیرون اورد و نوازش وار سمته سینش برد

لیام به زین اجازه داده بود تا زندگی نرمالش رو پیش ببره..زین به کلاساش میرفت ..مثه همه اخر هفته ها به کتابخونه میومد و پول تو جیبیش رو درمیاورد..با گذشته زمان به موجودیت لیام عادت کرده بود"با هیولا بودنش کنار اومده بود"چون لیام با زین دقیقا مثه یه انسان عادی برخورد و رفتار میکرا انگار نه انگار اتفاقی افتاده و این باعث میشد حتی زین گاهی واقعا حقیقت رو فراموش کنه

به چن نفره دیگم واسه پیدا کردن کتابه موردنظرشون کمک کرد و بعده سیو کردنه اطلاعات مربوط،ساعت کاریش تموم شد..با گفتن خسته نباشی و شب بخیر به نگهبان کتابخونه و دوستش"کلی"از اونجا بیرون اومد..
سربالایی هایه سرد مجبورش کردن دستاشو واسه گرمایه بیش تر تو جیبایه کوچیکش فرو ببره

گرچه از سرمایه هوا هیچی کم نشد ولی حسه امنیت جالبی درونشو پر کرد

"میدونی.."سرشو واسه پیدا کردن صاحب صدا با شتاب چرخوند و لیام و دید..هرچقدرم که به وجوده لیام عادت کرده باشه و همونقدرم با رفتارش علل خصوص سرعته زیادش اشنا باشه باززم هربار ترس بدنش و میلرزوند
"مجبور نیستی کار کنی میتونم سرپرستیتو بگیرم"(خرجتو بدم)

زین لبخند زد"اما میخوام..دوس ندارم بار باشم روشونت"

"بار نیستی"بدونه در نظر گرفتن تن صدایه اعصبیه لیام به قدماش ادامه داد

"بازم ممنون نیاز نیس"

لیام جواب نداد و به صورته زین نگا کرد..دماغ و گونه هاش مثه همیشه صورتی شده بودن

"همینجا صبر کن..ماشینو بیارم و بیام"

درست وقتی که زین میخواست بگه -لازم نیس تا ماشین راه بریم-لیام دقیقا با سرعت باده خفیفی که از دمه گوشه زین رد میشد از اونجا ناپدید شد
با لرز چند دقیقه سره جاش ایستاد تا ماشین لیام نزدیکش شد..دره همراهو باز کرد و نشست

"مجبور نیستی بیای دنبالم"با باور اینکه میتونه از عهده خودش بربیاد زمزمه کرد

"بازم میام دنبالت"

"من جدی گفتم لازم نیس هرجا که هستم منتظرم بمونی و برمگردونی"

لیام بیش تر مواقع زین رو به دبیرستان میبرد و ساعت ها تو ماشین میشست تا برگرده..لیام یبار بهش گفته بود که زمان برا گونه هایه مثه خودش اصلا مهم نیس درواقع کاری که میکنن بیکاری و کار نکردنه

"In The Heat Of The Night"●|ziam|●-persainOnde histórias criam vida. Descubra agora