عکس های خانوادگی،عکس های دو نفره ی دریک و دخترش و مدال ها و لوح های تقدیر تمام دیوار ها و میز هارو پوشونده بود.
لیام تک تکشونو از نظر گذروند و بعد با صدای دریک جا خورد:
_بار ها به بابام گفتم جمعشون کنه ولی اون هیچ وقت به حرفم گوش نمیده.
_چیو جمع کنه؟
_عکس های نوجونیم و...مدال های شنا...خجالت آوره...
_شگفت انگیزه که تو یه خانواده ی حامی داری...فقط قدرشونو بدون.
_همه ی خانواده ها بچشونو حمایت میکنن...این وظیفه ی اوناست!
لیام چشم از عکسا برنمیداشت:
_نه...نه همه ی خونواده ها.
دریک به میز تکیه داد:
_چه صدای ناامیدی...بزار حدس بزنم.خانواده ی تو با گی بودنت موافق نبودن؟...این اصلا اشکالی نداره.پدر منم سعی کرد منو تو اتاق زندانی کنه تا نرم دیدن دوست پسرم.یه سال طول کشید تا بفهمه فایده ای نداره...البته بعد از جریان ایزابل و سامر خوشحاله که من دیگه سمت دخترا نمیرم.
لیام خندید:
_نه...خانواده ی من همیشه پشتم بودن.
_آها...پس...زین؟
لبخند غمگینی روی لب لیام شکل گرفت.
دریک به کفپوش سیاه روی زمین نگاه کرد:_همه چی برمیگرده به اون نه؟پس خانواده ی اون مشکل ساز بودن؟
_تو تمام مدت کوتاهی که باهم زندگیمونو شروع کردیم...از همون روز اول که من وارد اون خونه شدم...تبدیل شدم به یه دوست که برای مدتی مهمونه.
_پس اون تو رو نادیده گرفت؟واسه همین ترکش کردی؟
_اون هیچوقت منو نادیده نگرفت! اونم به اندازه ی من عذاب کشید.
_مطمئنی؟
_تو هیچی نمیدونی.
_بهم بگو.
_اون میترسید.
_از عشق ورزیدن به تو؟
_اون همیشه عاشقم بود!فقط...از...از دست دادن عشق مادر و پدرش میترسید.
_الان چی؟وقتی برگرده...اگه برگرده...به نظرت عوض میشه؟ترسشو کنار میزاره؟
_اون نیازی نداره عوض بشه...خانوادش...تا حدودی کنار اومدن...یعنی امیدوارم که کنار اومده باشن!
_پس چون اونا کنار اومدن زین پیشت میمونه مگه نه؟اگه مخالفت کنن چیکار میکنه؟بازم میمونه لیام؟یا...تو رو دور میندازه؟قبلا این کارو کرده؟قبلا هم تو رو دور انداخته لیام؟
لب های لیام لرزیدن.
دریک بهش نزدیک شد:_با دیدن تو تازه دارم میبینم یه آدم عاشق چطوریه لیام.تو عاشقشی اما اون...نه.
YOU ARE READING
love beyond the galaxy
Fanfictionlarry+ziam مسئولیت کسب این افتخار بر دوش شماست... علم،کشور و دنیا به شما مدیونند. و این وظیفه شماست... کره ی زمین و هر چیزی که دوستش دارید رو ترک کنید.