آقا چقدر تاخییییر😅
تریشا نگاهی به تمام دسته گل هایی که مردم از دیشب جلوی خونه گذاشته بودن انداخت.
شاید کارشون به نظر خیلی قشنگ و خیر خواهانه بود.
اما فقط باعث شد قلبش فشرده تر بشه.
اون همه گل...چند تا شمع آب شده...نامه های تسلیت و قدردانی از پسرش...
برگشت داخل خونه و متوجه شد شیر سر رفته و تمام اجاق و بخشی از کف آشپزخونه خیس شیر شده...
با عصبانیت داد زد:
_ولیحا مگه نگفتم حواست به این باشه!؟
ولیحا در حالی که دکمه های یونیفرم مدرسه شو میبست دوان دوان وارد آشپزخونه شد:
_ببخشید...ببخشید داشتم قرص های بابارو میدادم...
تریشا با حرص دستمالی رو زمین انداخت تا خشکش کنه.
_مامان من انجامش میدم...
_لازم نکرده...قبل مدرسه گل های جلوی در و حیاطو جمع کن و بریز دور...الان بهت یه کیسه میدم...ولیحا سکوت کرد و به مادرش زل زد...
حرص و خشمی که اون موقع پاک کردن زمین داشت فقط برای سر رفتن شیر نبود...
_مامان...بابا باهام حرف نمیزنه...
تریشا دستمال رو کنار انداخت و بلند شد تا فکری به حال اجاق گاز بکنه.
_مامان...با تو هم حرف نمیزنه؟
یه اسفنج برداشت و روی سطح گاز کشید...
ولیحا با دیدن انگشتای لرزون مادرش گریش گرفت و از پشت بغلش کرد:
_یه چیزی بهم بگو...میشه آرومم کنی؟بگو این حقیقت نداره مامان...زین...
تریشا دستشو روی دست ولیحا گذاشت و کمرش خم شد و هق هق کرد.
این زخم کی میخواست التیام پیدا کنه!؟ اصلا هیچ وقت خوب میشد؟
اونا حتی گفتن جسدی هم در کار نیست...
پس یه مادر با چند تا جمله چطوری باور کنه که پاره ی تنش...که تا چند ماه پیش بغلش میکرد و صورتشو میبوسید حالا اصلا وجود نداره!؟➖➖➖
جما اشکاشو پاک کرد و با خستگی لبخندی به دنیس زد:
_فقط سر و صدا نکن...ببین دکتر گفت مامانی باید استراحت کنه... تازه خوابش برده باشه؟
دنیس سرشو تکون داد.
جما میتونست آثار وحشتو تو چهره ی بچه تشخیص بده.سعی کرده بودن بهش نگن...
اما اون خودش یجورایی میدونست.
اخبارو دیده بود...حال و روز آنه و جما و بد تر از همه فیزی رو دیده بود فقط باورش نکرده بود و نمیخواست بکنه...تا وقتی که یکی مستقیم بهش بگه.
جما سعی کرد حواسشو پرت کنه:
YOU ARE READING
love beyond the galaxy
Fanfictionlarry+ziam مسئولیت کسب این افتخار بر دوش شماست... علم،کشور و دنیا به شما مدیونند. و این وظیفه شماست... کره ی زمین و هر چیزی که دوستش دارید رو ترک کنید.