22_I'm afraid

616 126 113
                                    

نور ماه کافی بود که اتاق رو روشن کنه...
فقط تا حدی روشن که بتونه قاب عکس دو نفره ی روی میزو ببینه.
دیگه از چراغ خواب استفاده نمیکرد.
دیگه لامپ آشپزخونه یا هر جای دیگه رو روشن نمیزاشت...
اونا قبلا این کارو میکردن چون زین از تاریکی میترسید...
اما حالا تمام زندگی لیام توی تاریکی فرو رفته بود.

بالش خنک سفیدشو بین زانوهاش گرفت و بغلش کرد.

لبخند توی عکس وادارش کرد لبخند بزنه.
چه احمقایی!
صبح یه روز زمستونی،وقتی تف هم تو هوا یخ میزد...کوهنوردی...در حالی که برف همه ی کوه هارو پوشونده بود.
بینی های سرخ و انگشتای بی حس...
وقتی حتی بوسه هم گرمشون نمیکرد...
و خنده های بلندی که کوه انعکاسشون میداد...

آخرین باری که واقعا با هم وقت گذروندن.

و بعدش اون نامه ی لعنتی رسید.
نامه پذیرفته شدنش برای شغلی که آرزوشو داشت.

و تمام خستگی هاش و ساعات کاری دور از هم کفر لیامو در میاورد.
اما اون موقع زین نزدیک و قابل لمس بود.

اون موقع همین ساعت اونا کنار هم دراز میکشیدن.
چقدر بچگانه تمام ساعاتی که میتونست بغلش کنه و قدر حضورشو بدونه فقط غر زده بود.

لحظه هایی که زین از سر کار بهش زنگ میزد تا فقط حالشو بپرسه...چقدر با جمله های ساده هدرش داده بود.

با جمله های بی ارزش...

خوبم...
منم داشتم کار میکردم...
شامو چی کارش کنیم؟
سر راهت از کندی کراش هر چه قدر میتونی شیرینی بخر، هوس کردم!
زین یادت نره قبض هارو پرداخت کنی.

چرا فقط بهش نمیگفت تو زندگی منی؟
چرا نمیگفت داشتم جون میدادم و حالا که صداتو شنیدم میتونم نفس بکشم؟
چرا نمیگفت دلم برات تنگ شده و میخوام با کل دنیا بجنگم تا یه لحظه ببینمت؟

صورتشو به بالش مالید تا قلقلک ناشی از سر خوردن قطره ی اشکشو متوقف کنه.

لیام از همه چی بی خبر بود.
نمیدونست چرا زین حتی تلفنی هم باهاش حرف نزد.
فکر میکرد دیر کرده و نمیدونست فرصتشو داشتن...
نمیدونست زین خودش قطع کرده بود و فرصتشو داشت که صورتشو ببینه.

اگه میفهمید عصبانی میشد...
فحش میداد و تا چند روز تو دلش باهاش قهر میکرد.
اما بعد دوباره براش بال بال میزد.

بالششو کنار گذاشت و بلند شد.
مدتی بین وسایل ها گشت و چیزی که دنبالش بود توی تاریکی پیدا کرد.

کلید لامپ رو فشرد و چشماشو به خاطر روشنایی ناگهانی بست.

لپ تابشو از روی میز کنار زد و بسته ی کاغذ و ابزار های نقاشی و مدادرنگی هایی که مدت ها پیش خرید بود و هنوز آکبند بودن رو روی میز پهن کرد و نشست.
به جون بسته ها افتاد و با لذت پاره شون کرد.

love beyond the galaxyWhere stories live. Discover now