23_something to tell you

524 121 102
                                    

هری یکی از اون فضانورد هارو شناخته بود.
در واقع باهم تو یه بخش کار میکردن.
زیاد صمیمی نبودن ولی به هر حال اون یه چهره ی آشنا بود.
یه گفتگوی کوچیک باهاش شروع کرد و مرد در مورد دخترش برای هری میگفت:

_هر بار که برای ماموریت اعزام میشم چلسی ناامید میشه...منظورم اینه که اون یه دختر نوجوونه که توی اون سن بیشتر به حضور من احتیاج داره.

هری دستشو روی شونه ی اون گذاشت و لبخند زد:

_خوبیش اینه که تو بعد از پونزده روز برمیگردی خونه مرد.

زاندر خندید:

_آره...آره...تو چی؟تو بچه داری؟

لبخند هری پر رنگ تر شد:

_آره یه پسر هفت ساله...البته دو ماه بعد هشت سالش میشه...

زاندر افسوس خورد:

_اوه...خیلی بده که انقدر ازشون دوری...از همسر و پسرت...

هری به لویی اشاره کرد که با کمک دنیل جعبه های مواد غذایی رو به اسکای لایت منتقل میکردن.

_همسر من اینجاست.

زاندر ابروهاشو بالا انداخت:

_اووو! حالا یادم اومد...اون...لویی تاملینسونه...همون که مقالش تو اسپیس ساینس چاپ شد...در موردتون تو سازمان شنیده بودم...

هری سرشو تکون داد و زاندر ریششو خاروند.

هری یهو تصمیمشو گرفت:

_میتونم ازت یه چیزی بخوام؟
_آم...آره!البته!
_وقتی برگشتی روی زمین...امکانش هست که برای پسرمون...یه هدیه ی کوچیک بفرستی؟به اسم ما.البته اگه برای تولدش باشه بهتر میشه...دوازده دسامبر...لازم نیست چیز بزرگی باشه...اون عاشق آدمک های کلکسیونیه.و من برات جبرانش میکنم.

زاندر خندید:

_البته هری! خوشحال میشم....خیلی خوب میشه!تو فقط آدرس خونتون رو بده و بسپرش به من!
_ممنون زاندر!ممنونم این لطف بزرگیه!

لویی بلند صدا زد:

_هری یکم دیگه راه میفتیم!

هری تند تند آدرسو گفت:

_خب...من دیگه باید برم دوازده دسامبر یادت نره!

دست تکون داد و دوید پیش لویی.

لویی دستاشو گرفت:

_عزیزم میخوای یه بار دیگه سعی کنیم زینو راضی کنیم؟

هری تایید کرد:

_آره اگه با اون پسر حرف نزنه تا آخرش دوام نمیاره!من نگرانشم...

لویی بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.

دنیل سر راهش تنه ای به جیجی زد که هنوز با یکی از اون مردا صحبت میکرد.

love beyond the galaxyWhere stories live. Discover now