پارت دوم/یاغی

76 12 3
                                    

میگل پنجره هارو با چوب کاج پوشوند. در رو قفل کرد و تنها کلید رو در جیبش مخفی کرد. صبح قبل از طلوع میرفت و غروب برمیگشت. اوضاع سخت شده بود چون حالا دیگه مادرم هم مشتری نداشت. میگل تمام سَنُبل ها،گل های خشک شده،آویزها و بادنشان هارو از دم در و روی ایوون جمع کرده بود.
من هم دیگه سهمی از درآمدزایی نداشتم. غذا میپختم و خونه رو جمع میکردم. هرازگاهی هم کتاب میخوندم. همه چیز مزخرف شده بود. فقط ایملدا بود که درکنار بچه گربش بابل از زندگی راضی بود.
سطل زنگ زده ی آهنی رو ورداشتم و آب سرد رو روی سرش خالی کردم. موهای طلاییش رشته رشته شده بود و چسبیده بود به کمر تختش.
-واقعا سردت نمیشه ؟
به اسپانیایی جواب داد:«من از آب درست شدم و آب مایه ی حیات منه. باشد که روزی به آب بپیوندم. »
حدس زدم این جمله رو تو یکی از کتاب ها خونده. شاید "شیره ی حیات" یا "چهار دست طبیعت".
ار تو تشت بلند شد و حوله ی سفید کرکی رو پیچید دور خودش. یه حوله ی کوچیک صورتی هم ورداشت و پیچید دورموهاش. نمیدونستم چجوری این کارو میکنه خودش میگفت همه چیز رو احساس میکنه. حتی یبار گفته بود"چیزهایی که به من نیاز دارن من رو صدا میزنن".
احتنالا استعداد هایی بود که از مادرم به ارث برده بود. من و میگل هیچ استعدادی جز ماهیگیری و جمع کردن صدف نداشتیم.
نکته ی عجیب این بود که مادرم در بیست سالگی وقتی این قدرت بهش زاده شد چشماش رو از دست داد. قبل از به دنیا اومدن میگل یا حتی قبل از ازدواج. اونقدر مشهور شد که پنج سال بعد ازدواج کرد و در سی سالگی پسرش رو دنیا آورد. احتمالا سرنوشت ایملدا هن قرار بود همینقدر باشکوه باشه.
ناگهان از ذهنم گذشت"البته اگه این خط سیاه زندگیتون رو آتیش نزنه. "
بهش توجهی نکردم و پیراهنم رو درآوردم و انداختم تو سبد و بعد خودم نشستم توی تشت. نفسم رو حبس کردم و آب رو روی سرم خالی کردم.
***
شب ماه پدیدار نشد. وقتی این رو به مادرم گفتم این رو یه فال بد در نظر گرفت. میگل بعد از شام من و ایملدا رو فرستاد  تو اتاقمون و مادرم رو برد توی اتاق. با شنیدن صدای کلیک فهمیدم در خونه رو قفل کرده. اون تازگی ها خیلی حساس و آشفته شده بود.
-یورونا؟
سرم رو بلند کردم و ایملدا رو دیدم که نگران به پنجره ی تخته پوش شده نگاه میکرد.
-هوم؟
-توهم شنیدی؟
موهای تنم سیخ شد. متوجه شدم بابل هم زل زده به پنجره و دمش رو مدام تکون میده. سرم رو تکون دادم. «چیزی نیست. شاید باد بوده یا شایدم بچه ها دارن شیطنت میکنن. »
از صورت ایملدا نگرانی میبارید. ابروهاش رو چین داده بود و ‌گوشه ی لبش به سمت پایین خم شده بود.
-بچه نیستن. آدم بزرگن. آدمای پیر. آدمای پیر قدیمی. خیلی خیلی قدیمی.‌
-بسه ایملدا!داری منم میترسونی.
بلند شدم و در رو باز کردم. دیدم جز چند شمع دیگه منبع نوری تو سالن نیست پس میگل هم خوابیده بود. رفتم تو اتاق و در رو بستم. قفل کردم و کلیدش رو توی جیب پیراهنم گزاشتم.
-بیا بخوابیم. بیا دختر خوب.
-اما اونا...
-نه ایملدا. هرچیزی اون بیرون باشه من و میگل نمیزاریم آسیبی به تو برسه.
تخت خودم رو رو کردم و کنار ایملدا دراز کشیدم.
-شبربخیر ماه من.
ایملدا چیزی زمزمه کرد و بعد به خواب رفت. از چیزی که گفت شوکه شدم. شاید گفته بود دارو؟جارو؟زانو؟
یعنی اون گفت"شب بخیر جادوی من" ؟
لرزه ای تو بدنم افتاد. چشمام رو محکم بستم و ذهنم رو مجبور کردم به خواب بره. خوابی بی رویا.
***
صبح با برخورد چیز خیس و زبر به گوشم بلند شدم.
-نکن.
سرم رو اون وری کردم و دستم رو بردم زیر بالشت. اینبار همون چیز زبر خورد به پشت گردنم. با عصبانیت بلند شدم و دیدم بابل خیلی مظلوم درحال نگاه کردن به منه.
-چی میخوای از جون من بچه گربه؟
بابل خر خر کرد و خودش رو مالید به دستم. آروم هلش دادم اون ور.
-برو پیش صاحبت.
سرم رو بلند کردم تا به ایملدا بگم بیاد گربش رو جمع کنه اما دیدم کنارم نیست. سرم رو چرخوندم و دور تا دور اتاق رو نگاه کردم اما ایملدا اونجا نبود. پنجره همچنان با چوب پوشیده شده بود. بلند شدم و رفتم تا در رو امتحان کنم. قفل بود. کلید رو از تو جیبم درآوردم و رفتم بیرون اتاق. هنور همه خواب بودن و حتی خورشید هم کامل طلوع نکرده بود. سریع رفتم سمت اتاق میگل و با مشت کوبیدم رو در.
-میگل! میگل بلند شو!
صدای غیژ غیژ چوب کف رو شنیدم.
-میگل توروخدا بلند شو!
در باز شد. میگل جز شلوار چیزی به تن نداشت و عضلات شکم و پهلوش نمایان بودن. اون خیلی راحت دل دخترارو میبرد!
-چته دختر؟
-ایملدا نیست!رفته!درا قفل بودن ولی...
میگل نفسش رو حبس کرد و دوتا مچ دستم رو گرفت.
-چی؟
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:«ایملدا نیست. »
میگل سریعا به سمت در ورودی رفت. قفل بود همونطور که دیشب قفلش کرده بود. اونقدر عصبی شده بود که در رو باز کرد و باهمون ریخت و قیافه از خونه زد بیرون. صداش رو شنیدم که داشت خواهرم رو صدا میزد.
-یورونا؟
برگشتم و دیدم مادرم تو چهارچوب در اتاقش ایستاده. رفتم سمتش و بردمش سمت تخت.
-یورونا ایملدا کجایت؟
-چیزی نیست ماما سلست. میگل زودی اون رو پیدا میکنه.
قطره ای اشک از چشمش ریخت پایین.
-من دخترم رو میخواد.
خوابوندمش تو تخت و ملافه رو کشیدم روش.
-اون زود برمیگرده.
-اون صدای خط سیاه رو شنید. اون رفت تا پیداش کنه.
خواستم بلند شم و برم تو سالن که دریک ثانیه مادرم مچ دستم رو چسبید و من رو کشید پایین.
-یورونا... میگل هرچقدر هم تلاش کنه،تا وقتی کار سیاهی با ایملدا تموم نشه نمیتونه اون رو پیدا کنه. اون واقعا رفته و فقط قدیس ها میدونن اون کی برمیگرده. فقط قدیس های مقدس...
و بعد به خواب رفت. من همونجور که خم شده بودم و دست مادرم دور مچم بود خشکم زد. گریم گرفت. اشکام بی صدا پایین ریختن و ملافه رو خیس کردن. تا وقتی که میگل اومد و من رو برد لب ساحل من همونجوری خم شده زیربار مشکلاتم اشک ریختم.
***
-من پیداش میکن.
بعد از دوروز این بار هزارم بودکه میگل این جمله رو تکرار میکرد. انگشتم رو محکم روی شقیقم فشار دادم بلکه بتونه درد این دوشب بی خوابی رو جبران کنه. میگل همراه با یه عالمه از پسرا و مردهای دیگه کل دهکده رو گشته بودن. کل ساحل ها و حتی نزدیکترین دهکده به مارو. حالاهم داشتن برنامه میریختن تا به جاهای دورتری برن.
امشب قرار بود بعد از چندین سال مادرم رو از خونه بیرون ببرم. قرار بود به ساحل هکاته بریم تا مادرم شاید بتونه رد ایملدا رو بزنه.
میگل تندتند هرچی دم دستش بود رو ازداخل کمدش ریخت تو یک کوله پشتی قهوه ای. اون کیف ازکجا اومده بود؟
-میگل،تو واقعا میخوای تا شهر بری؟من باید چیکار کنم آخه؟
میگل درحینی که وسایل یکی از کشوهارو روی زمین میریخت جوابمو داد:«کاراتو بکن. هرشب مادر رو ببر ساحل. هرساحلی که خودش گفت. دراین بین همسایه ها حتما کمکت میکنن. اونا خیلی به مادر بدهکارن. میتونی خودتم کار کنی ولی قول بده به تن فروشی رو نیاری!»
جمله ی آخر رو باخشم گفت. یه مشت زدم تو بازوش. اصلا حوصله ی شوخی نداشتم. پاشدم رفتم تو آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم و با احساس هوای سرد لبخند زدم. چند بسته خوراکی درآوردم و بردم تا بدم به میگل.
میگل سریعا بسته هارو چپوند تو کیفش و سویعا بوسه ای به پیشونی من زد.
-مراقب خودت و مادر باش. خیلی ها به من قول دادن ازتون مراقبت میکنن. سمت قبرستون نرو. باشه دخترخوب؟
سرم رو تکون دادم و محکم بغلش کردم. اون خیلی خوب بود.
میگل رفت و از عجله حتی در روهم پشت سرش نبست. رفتم سمت اتاق مادرم. برای اون روز کار دیگه ای نداشتم. تاشب که به ساحل بریم.
***
-اونجا یه صخرست مراقب باش. دیگه رسیدیم.
مادرم رو آروم روی ماسه خای نرم راهنمایی کردم. هوا تاریک شده بود و همه خواب بودن.
اونجا ساحل پلی همینیا بود. میوز یا همون الهه ی سرود روحانی و دعا. نمیدونم چرا اون ساحل رو انتخاب کرده بود.
مادرم دستش رو تو هوا تکون داد و بعد گزاشت رو شونه ی من. «یورونا... اون خط رو میبینی؟»
اون یکی دستش رو به سمت ساحل گرفت. هیچ چیز خاصی اونجا نبود.
-منظورت چیه ماما؟کدوم خط؟
مادرم بی توجه به من به سمت آب رفت و من پشت سرش موندم. دقیقا در یک قدمی آب ایستاد و بعد از کمی تامل زانو زد. انگشتش رو در خاک فرو کرد. زیرلب چیزهایی میگفت که من کلمات "نیکس" و "فرزند" و "سوگند" رو تونستم تشخیص بدم. ناگهان ساحل درخشید. انگار که از این سر تا اون سر پودر های درخشان آبی ریخته باشن.
مادرم لبخند زد و گفت:«پلی همینیا دعاهای واقعی رو همیشه قبول میکنه. »
بعد دستاش رو به سمت آسمون گرفت و گفت:«کاری که به صلاح دختر زال هست رو به حق پدرت زئوس و مادرت منموزین انجام بده!»
و بعد مادرم ازحال رفت و توی آب افتاد. سریع دویدم سمتش. ذهنم مشغول بود. چرا هیلی واضح نگفته بود دخترم برگردونده بشه خونه؟چرا گفت کاری که به صلاحشه؟
مادرم رو بلند کردم و شال خودم رو پیچیدم دورش. پیراهنش بخواطر اون شن های آبی درخشان رنگی شده بود. همونجوری تو بغلم نگهش داشتم. اطرافم رو نگاه کردم اما هیچکس اونجا نبود. خواستم برای کمک فریاد بزنم که ناگهان دیدم کسی از دور داره میاد. دقیقا از سمت قبرستون. براش دست تکون دادم و اون هم خیلی آروم دستش رو آورد بالا. متوجه شدم دامنش توی باد موج ورداشته و تو هوا تمون میخوره اما من هیچ بادی احساس نمیکردم.
وقتی زن رو از نزدیک دیدم نزدیک بود خودم هم از حال برم. زن بدنش رو با پارچه های طلایی و نقره ای پوشونده بود. موهای قرمزش بالای سرش جمع شده بودن و صورتش پراز کک و مک های حنایی بود. با ناباوری به اون قیافه ی کمیاب در اسپانیا زل زدم. با شک گفتم:«تو کی هستی؟»
اسپانیایی پرسیدم. یجورایی اگه اسپانیایی میفهمید باعث ارامشم میشد.
-من اومدم تا کمکت کنم. نگران نباش.
اون اسپانیایی جواب داد!
دستش رو دراز کرد سمت من. چیزی رو درونم احساس کردم و چشمام رو بستم. و بعد انگشت اشارش رو رویپیشونیم احساس کردم.
با یک لحن هیجان انگیز گفت:«درسته!اون درست انتخاب کرد!»
خواستم ازش بپرسم درمورد چی صحبت میکنه اما...
اما من...
فکرکنم خوابم برد!
آره. من خوابم برد.
توی تختم بلند شدم و صورت کاتالینا رو جلوی صورت دیدم. دختر جوونی که یک سال ازمن بزرگتر بود و خوب برای مدتی درگیر یه قضیه ی احساسی با برادرم شده بود.
-کاتالینا؟
-آره منم!خیلی جالبه نه؟تو دیشب انقدر ودکا خوردی که دیگه دووم نیوردی و وسط آشپزخونه از حال رفتی و خوب من قطعا کل شب رو پیش مادرت موندم.
کاتالینا همیشه هیجان زدست. میخواستم خفش کنم. سرم درد میکرد. یعنی من دیشب تموم اون قضایا رو تو خواب دیده بودم؟
-کاتالینا... من دیشب به ساحل رفتم؟با مادرم؟
-اوه نه دیشب من بردمش به ساحل نیکس. میدونی دیگه... بعد از پارسال که هردوتون بیهوش توی آب پیدا شدین میگل نمیزاره تنها برین به دریا.
برق از سرم پرید. ییکککک سااااللل!!!
-تو داری میگی من یک سال خواب بودم؟
-چی؟اوه نه. توکه خرس نیستی. البته تو این یه سال خیلی شبیه خودت نبودی. انگار یه نفر جسمت رو تسخیر کرده بود و سعی داشت تو باشه ولی انگار الان خودتی!
و بعد دستاش رو زد بهم. با وحشت بلند شدم و به سمت اتاق مادرم هجوم بردم. در رو با خشونت باز کردم. مادرم رو یک ظرف خم شده بود.
با ورود من سرش رو بالا آورد و لبخند زد.
-یورونا!بالاخره اون میوز ولت کرد. فکرمیکردم امتحانت انقدر طول بکشه. تبریک میگم!
و خوب اونجا بود که تصمیم گرفتم هیچوقت هیچوقت خودم رو وارد این قضایای مزخرف جادوگری نکنم!
-چه آزمونی؟من این یکسال کجا بودم؟اون شب تو ساحل چیشد؟
-اوه چیز خاصی نبود!یعنی خوب منم واقعا نمیدونم چرا اونا خواستن امتحانت کنن ولی خوب قدیس های مقدس تصمیم گرفتن تورو امتحان کنن و برای یکسال جسمت رو زیر نظر داشتن. به همین خواطر روحت خواب بود.
چیزی برای گفتن نداشتم. فقط به سمت آشپزخونه رفتم تا یک برنینی از تو کابینت وردارم.
از این قضایا حالم بهم میخوره!

Hermano Where stories live. Discover now